«آن روز سیاه را هرگز فراموش نمیکنم»
۱۴۰۱ آذر ۷, دوشنبهزهره، تورن سابق اردوی ملی افغانستان، در یک کلبه فقیرانه و نمناک در حومه یکی از شهرهای پاکستان از من پذیرایی میکند. پیاله چای سبز را پیشم میگذارد و شروع میکند به قصه کردن از دشواریهای آوارگی و تجربه دردناک سقوط افغانستان به دست طالبان.
زهره ۲۸ ساله که به دلایل امنیتی نمیخواهد اسم اصلیاش ذکر شود، میگوید که صبح روز پانزدهم آگست وقتی یک همکارش با او تماس گرفت، شوکه شد. در آن روز زمانی که آماده میشود تا به دفتر کارش در وزارت دفاع برود، همکارش تماس میگیرد و به او میگوید: «سر کار نیایی، طالبان به کابل رسیده اند و کارمندان، محل وظیفه را ترک میکنند.»
زهره نمیداند که این یعنی پایان خدمت چهار سالهاش در وزارت دفاع افغانستان. هرچند از روزهای قبلاش سقوط ولایتها سرعت گرفته و طالبان به دروازههای کابل رسیده بودند، اما تورن زهره نمیتواند خود را بقبولاند که طالبان قدرت را تصرف میکنند و او خانهنشین و حتی آواره میشود.
او پیامی را که از سوی همکارش دریافت کرده است، با اعضای خانوادهاش شریک میکند: «در این لحظه به رخ اعضای خانوادهام که در اطرافم نشسته بودند دیدم که همه رنگ از صورت شان پریده و وحشتزده شده اند.»
لحظاتی بعد آوازههایی در میان مردم پخش میشود که طالبان به شهر آمده اند و برنامه دارند خانهها را تلاشی کنند. او که به عنوان یک نظامی در حکومت کار کرده است، نگرانی تمام وجودش را فرا میگیرد؛ نگرانی از این که به دست طالبان بیافتد و یا خانوادهاش به خاطر کار او مورد انتقام قرار بگیرد.
زهره در کلبه فقیرانه در دیار مهاجرت پیاله چای سبز را برمیدارد و با هر شوب چای عقدهای گیر کرده در گلویش را نیز قورت میدهد. او ادامه میدهد: «آن روز سیاه هیچگاهی از یادم نمیرود. من آروزهای زیادی داشتم که یکی آن این بود که روزی کشور ما آباد شود و ما زنان در این پیشرفت و آبادی سهیم باشیم.»
زهره یکی از حدود ۳۰۰۰ زنی است که در حکومت ساقط شده افغانستان در بخش نظامی کار میکردند. این زنان با وجود همه نگاههای منفی و پیشداوریهای جامعه به اردو و پولیس پیوسته بودند تا در این عرصه مصدر خدمت به وطن شان گردند. اما همه به یکبارگی در ۱۵ آگست خانهنشین گردیدند، شماری هم مثل زهره آواره شدند و آنهایی که در افغانستان باقی مانده اند، مخفی زندگی میکنند.
زهره آرزو داشت روزی به رتبه جنرالی ارتقا یابد، اما حالا در گوشهای از یکی از شهرهای پاکستان در خانهای سرد و نمناک در وضعیت وخیم اقتصادی زندگی میکند. او در پاکستان هم خود را زیر تهدید احساس میکند، به همین خاطر نمیخواهد هویت و موقعیت دقیق زندگیاش فاش شود. او شینده است که اعضای نیروهای سابق افغانستان در پاکستان نیز تحت تعقیب میباشند و به این دلیل بسیار نگران است.
تصمیم ترک وطن
زهره وقتی متیقن میشود که نظام جمهوری سقوط کرده و طالبان قدرت را به دست گرفته اند، تصمیم میگیرد کشورش را ترک کند.
او پس از گفتگوی بسیار خانوادهاش را راضی میکند که همراه او افغانستان را ترک کند: «برای خانوادهام دشوار بود که به یکبارگی خانه و کاشانه را ترک کنند و آواره شوند. پدرم را به سختی تمام توانستم راضی کنم که برای مدتی به بیرون از کشور برویم تا وضعیت مشخص شود.»
سپس آماده سفر میشود و در گام نخست یونیفورم و اسناد نظامیاش را آتش میزند. برای این که کسی او را نشناسد، لباس سیاه به تن میکند، صورتاش را میپوشاند و همراه خانوادهاش قاچاقی راهی پاکستان میشود.
زهره میگوید: «تحملاش سخت و دشوار بود. دیدن هرج و مرج هموطنانم و رینجرهای نظامیان در زیر پای نیروهای طالبان. همه شهروندان در حال فرار با دیدن جنگجویان طالبان چشمهایشان را به زمین میدوختند که مبادا از سوی طالبان متوقف شوند یا طالبان به آنان شلیک کنند.»
در یک روز تابستانی و هوای به شدت گرم و نفسگیر، موتر حامل او، خانواده و نامزدش به گذرگاه مرزی تورخم میرسد. زهره آن لحظه را به یاد میآورد و میگوید: «نامزدم پس از یک ساعت جستجو توانست برای عبور ما از مرز قاچاقبری پیدا کند تا بتوانیم از خاک افغانستان وارد خاک پاکستان شویم. من با مادرم و نامزدم از مرز عبور کردیم اما خواهرانم در بین جمعیت مردم گم شده بودند. پدرم آن سوی مرز در جستجوی خواهرانم بود. بعد از گذشت چهار ساعت پدرم موفق شد که خواهرانم را پیدا کند و به کمک قاچاقبر از مرز عبور کرده و به ما ملحق شوند.»
زهره در نخستین ماههای آوارگی با نامزدش عروسی میکند. شوهر او یک هنرمند محلی است و به این خاطر نیز خود را در افغانستان تحت خطر احساس میکرد.
این زوج با اندک پساندازی که از گذشته داشتند روزگار خود را سپری میکنند. علاوه بر این، همسر زهره در برنامههای افغانها هنرنمایی میکند و با درآمد اندکی که از این راه به دست میآورد، شب و روز خود را میگذرانند.
در میان این همه ناامیدی و مشکلات، تمام دلخوشیهای آنها فرزند دو ماهه شان است. وقتی برای نوزادش لالایی میخواند گلویش را عقده میگیرد. شوهرش برای آرام کردن فرزند خود مینوازد و میخواند، اما مضمونهای آهنگهایش مملو از درد و رنج است.
زهره آلبوم عکسهای خود را که با دیگر افسران و سربازان زن گرفته بود، ورق میزند و گلویش را بغض میگیرد. با دیدن عکسها متوجه میشوم که رنج آوارگی و مهاجرت چقدر او را تغییر داده است. او با معرفی همکاراناش میگوید که با برخی از آنها که هنوز در افغانستان هستند ارتباط دارد و آنها مخفیانه زندگی میکنند.
این افسر سابق میگوید که تعداد بسیار محدودی از افسران زن توانسته اند افغانستان را ترک کنند و به کشورهای همسایه یا کشورهای غربی بروند: «من بیشتر نگران هزاران تن از نظامیان و همدورههایم به خصوص سربازان و افسران زن هستم که نتوانسته اند از زیر سلطه طالبان بیرون شوند. چه بر سر شان خواهد آمد؟»
این افسر سابق اردوی ملی افغانستان هیچ روزنه روشنی برای آینده خود نمیبیند. او میگوید به سفارتهای چندین کشور غربی مراجعه کرده است تا پناهندگی و محفاظت دریافت کند، اما تا حالا از هیچ مرجعی پاسخ نگرفته اند.
برگشت به افغانستان نیز در آینده نزدیک برای او قابل تصور نیست. وقتی از برگشت صحبت میکند، برعلاوه وضعیت عمومی زنان، به سرنوشت عالیه عزیزی اشاره میکند. عالیه عزیزی در زمان سقوط افغانستان به دست طالبان رئیس زندان زنانه در هرات بود و از آن زمان تا حالا او ناپدید است و از سرنوشتاش خبری در دست نیست.