قمرگل؛ کبوتر سفیدی از ننگرهار (بخش دوم)
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبهیادداشت: دویچه وله، در سال ۲۰۱۱ در سلسله برنامههای «یک پنجه ساز؛ گپی با هنرمند» به معرفی هنرمندان پرداخت. یما ناشر یکمنش، نویسنده افغان در بخشی از این سلسله قمرگل را در سه قسمت به معرفی گرفته بود.
وقتی موسیقی اوج میگرفت گلشیرین زنگ نقرهای را به دست میبست و باز با هیجان خاص خودش با طبله هنرنمایی میکرد. او در جوانی بیمار شد و نفستنگی دیگر مجالش نداد که به نوازندگی ادامه دهد؛ بیشتر از پنجاه سال نداشت که مرگ به سراغش آمد.
شکریه صاحب شش برادر بود. برادر بزرگش "خان شیرین" هم نوازنده بود و هم آوازخوانی میکرد. مادرش نوریه در جوانی مبتلا به بیماری چیچک شد و چون در آن روزگار علاج این بیماری ممکن نبود، بینایی خود را از دست داد. تا زنده بود هر بار که دلتنگ میشد، میگفت: "من بدبختترین مادر جهان هستم که هیچگاهی نعمت دیدار فرزندانم نصیبم نشد."
شکریه یگانه دختر و هم نازدانۀ خانواده بود. پس از مدتی مادرکلان پدری نام "حسین بی بی" را بر او گذاشت. چون او متولد ماه محرم بود، حسین بی بی را به احترام امام حسین به عنوان یک نام نذری برای او انتخاب کرد.
حسین بی بی کودکی بیش نبود که میدیدند در مقابل نوای خوش حساس میشود. هنوز موسیقی را نمیشناخت. وقتی پرندۀ خوشخوانی به نوا میآمد، حسین بی بی کوچک فوراً حس میکرد که دلش شنیدن میخواهد. موسیقی آن روزهای او خلاصه میشد به چهچۀ پرندگان و خوشخوانی بلبلان.
بعدتر وقتی متوجه شد که پدر و برادرش دستی در ساز و گلویی در آواز دارند، به سوی کهکشانی کشانده شد که نام کوچک آن موسیقی بود. با خود چیزهایی را که به ذهن کوچکش میآمد، زمزمه میکرد. دلش که تنگ میشد، صدایش بلندتر میشد.
اطرافیانش دیدند آنچه را که او زمزمه میکند، خوشایند است. میخواستند بیشتر زمزمه کند. بیشتر زمزمه میکرد. همسایهها نیز دانستند که کودک خوش آوازی در همسایگی شان به سر میبرد.
آن روزها خانوادۀ او از دهکدۀ بازارک به شهر جلال آباد کوچیده بود. آوازۀ آوازخوانی او در میان زنان محل زندگی شان پیچید. همان شد که برای آوازخوانی در محافل زنانه دعوتش میکردند. شهرتش از محافل زنانه پا به بیرون نهاد. بدخواهان به پدرش گفتند که دختر او خواننده شده و هنگام خواندن زنگ بر پاها میبندد و میرقصد. یک روز که در یک محفل در نزدیکی خانۀ شان با رحیم غمزده میخواند، پدرش پتو بر سر انداخت و به صورت ناشناس به آن محفل رفت و خواست حقیقت گفتههای مردم را معلوم کند. فردای آن روز بر سر دسترخوان چای صبح متوجه شد که نگاههای پدر با هر روز دیگر فرق دارد. از پدر پرسید آیا غمگین است. پدر قصۀ دیشبی را گفت و اضافه کرد: "دیشب بسیار گریستم. یکی از خوشی اینکه خداوند چه آوازی زیبای به تو داده است و دیگر به این خاطر که ترسیدم، خویشاوندان ترا نکشند که چرا زنی در محضرعام آوازخوانی میکند."
پدر فشار و تهدید نزدیکان را باید تحمل میکرد. کاکاهای او با پدرش رابطۀ خود را قطع کردند. جواب پدر ساده بود: اگر برادری میکنید، بسم الله؛ اگر نمیکنید، خداحافظ تان. نزدیکان پدری مادر، تهدید کردند هرگاه ببینند که در برنامه یی میخواند، او را خواهند کشت. علیرغم این تهدیدها ایستادگی کرد و پدر و خانواده مانع آوازخوانی او نشدند. مدتی که گذشت در جشنهای ولایت ننگرهار دعوتش کردند. رفت و خواند. سیزده ساله بود. مردم این چهرۀ جدید را شناختند و تحسینش کردند. در همان جشن بود که حفیظ الله، شاروال آن وقت جلال آباد برایش نام هنری "قمرگل" را انتخاب کرد.
در یکی از جشنهای استقلال بود که یک دسته از هنرمندان رادیو از کابل برای هنرنمایی به جلال آباد آمد. وقتی حفیظ الله خیال، خواندنی از قمرگل را شنید، دانست که آوازی در راه است. زبان به تشویق او گشود و برای همکاری با رادیو افغانستان دعوتش کرد که به کابل بیاید. سال ۱۳۴۷ خورشیدی به دعوت رسمی ریاست کلتور با خانواده به کابل کوچید و در "سیاه سنگ" کابل رحل اقامت افکند و همکاری خود را به عنوان آوازخوان با رادیو افغانستان آغاز نمود.
نخستن آهنگی که از او در رادیو افغانستان ثبت شده این است: "په ما میینه سترگی دی سری دی/ نن دی دیر ژرلی دینه". ولی آهنگی که در همان سال اول آمدن او به رادیو دروازههای شهرت را به رویش گشود، همانی است که تا امروز خوانده و شنیده میشود: "زه انتظار کووم ستا دسترگو/ ولی فنا شوی ته زما دسترگو". این آهنگ را بار اول خوانندۀ پاکستانی گلنار بیگم خوانده بود که قمرگل آن را باشیوۀ خاص خود اجرا کرد.
قمرگل که تشویقهای برادر به موسیقی دلگرمش کرده بود، احساس کرد که رهنماییهای ابتدایی که از او در قسمت آموزش موسیقی به دست آورده، دیگر کافی نیست. او خواست که نزد حفیظ الله خیال موسیقی بیاموزد. خیال قبول نکرد و مشکل مفاهمه را دلیل آورد و گفت: زبان طوطی را طوطی بهتر میداند.
او که هنوز فارسی نمیفهمید، به قصد شاگرد شدن نزد استاد نبی گل مراجعه کرد. تا آن وقت دیده و شنیده نشده بود که زنی در افغانستان مقابل استادی زانوی شاگردی موسیقی بزند. استاد شاید از نتایج غیرقابل پیشبینی این بدعت هراس داشت یا هم اینکه در آن سالیان آخر عمر خویش حال و حوصلۀ آموختاندن را نداشت.
با آنکه خود از محضر اساتیدی چون استاد قاسم و استاد غلام حسین موسیقی کلاسیک هندی را فرا گرفته بود، و هم گنجینۀ بزرگی از آهنگهای فولکلور پشتو را در سینه داشت، مصلحت دید تا قمرگل دست شاگردی به سوی محمد دین زاخیل دراز کند.
آن سال زاخیل برای تحصیل موسیقی در هندوستان به سر میبرد. وقتی برگشت در سال ۱۳۴۸ خورشیدی محفل گُرمانی قمرگل که اینک دیگر صدایش در گوشههای دور و نزدیک افغانستان شنیده میشد، برپا شد.
استادان پر آوازهی موسیقی در خانۀ شاعر زبان پشتو، نصرالله حافظ گرد آمدند و محمد دین زاخیل، قمرگل را به شاگردی پذیرفت. اولین آهنگی که زاخیل برایش ساخت، اینگونه آغاز میشد:
"زه چه په تورو سترگو تور رنجه کوومه پوری موری".
مدتی که گذشت زاخیل به او پیشنهاد ازدواج کرد و گفت چون بیشتر وقتها به خاطر کارهای موسیقی یکجا هستند و با هم دیده میشوند، مردم تبصرههای بد خواهند کرد، بهتر است مشترکاً با هم زندگی کنند. وقتی قمرگل با برادران خود مشورت کرد، گفتند: "زاخیل فقیر است، از یک هارمونیه چگونه زندگی خواهد ساخت؟"
او اما تصمیم اش را گرفته بود. در سال ۱۳۴۹ خورشیدی با محمد دین زاخیل ازدواج کرد و تا سال ۱۳۶۸خورشیدی که او در اثر عارضهی قلبی درگذشت، با هم شریک خوشیها و غمهای زندگی بودند. هم برای قمرگل و هم زاخیل این دومین ازدواج شان بود. قمرگل از ازدواج اول که با پسر کاکایش بود، صاحب یک کودک شد. از زندگی مشترک با زاخیل، چهار پسر و سه دختر به جهان آورد. یک پسرش که نامش را به افتخار اولین رئیس جمهور افغانستان، داوود گذاشته بودند، در اثر اصابت راکت به خانه شان در بیست و دوسالگی کشته شد. پسر دیگرش به نام میرویس نُزده ساله بود که لادرک شد و تا امروز خانواده از سرنوشت او اطلاعی ندارد.
از فرزندان، ایمل زاخیل و خیبر زاخیل به جهان ساز و آواز پیوسته اند و از جمع نواسهها نیز یکی دو نفرشان شوق آوازخوانی دارند. قمرگل در ۱۹۹۷ میلای به پاکستان و سال بعد با دو پسر و یک دخترش به کانادا رفت مهاجر شد.