يك دانه مرواريد – داستان کوتاه
۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه معرفی نویسنده:
عبدالواحد رفیعی در سال 1352 خورشیدی در قریهء قرباغ ولایت غزنی زاده شد. سه سال ابتدایی را در لیسهء سلطان محمود در قریاء شان خواند. بعد از شدت جنگ و مسدود شدن آن لیسه به ایران مهاجرت کرد. سه سال را در کاشان ایران و دو سال دیگر در اطفهان درس خواند. پس از آن دروس علوم دینی را رها کرد و تحصیلات متوسطه را در رشتهء ریاضی و فزیک در یکی از مکتب های اصفهان به پایان رساند. او بیش از چهارده سال از زنده گی اش را در غربت به سر برد و اکنون دوباره به افغانستان برگشته است. رفیعی یکی از چهره های برجستهء ادبیات داستانی نسل نو افغانستان است.
***
وقتى كه رسيد، هنوز «تاج كيلَى« نيامده بود. جايش خالى بود، مگر نادركَلْ مىدانست كه او كى مىآيد. وقتى روشنكِ آفتاب را كه از درچه تراغ به درونِ كادو مىآمد نگاه كرد، با خودش گفت:«آلى مِيَه ديگه».
به گمانِ او هروقت روشنكىِ آفتاب به دور و بر پايه مىرسيد، تاج كيلَى هم مىآمد. دورتر رفت و روى كاهها دراز كشيد. يك دستش را زير سرش تكيه داد و با دست ديگرش روى كاه شروع كرد به بازى. دمى نگذشته بود كه دمِ در سايه سايه شد. چابك سرش را خم كرد. در دلش گفت: "آمد به گمانيم." مگر ديد كه »مُوشُنْگی» وارد شد. سرش را دوباره بلند كرد و با بدقهرى در حالى كه پسِ چيزى مثل سنگ و كلوخ در دور و برش مى گشت، گفت: "پير توره... بِازم پيدا شدى؟" چيزى نيافت، ناچار مشتش را از كاه پر كرده به طرف »موشنگى« پرتاب كرد.
موشنگى چند قدم پس فرار كرد، مگر باز برگشت، رو به نادركل صدا كرد: »ميوميو». او در جواب گپ نابودى گفت، به موشُنگی دوداد و از جا بلند شد كه پِشك را از كاهدان بيرون كند. فكر مىكرد تاج كيلى را تورداده گریز مىدهد. مگر در همان موقع، تاجكيلى از در داخل شد. نادركل با ديدن تاج كيلى، چابك روى كاه دراز كشيد و آرام ماند. مُوشُنگى نيز در آن طرف روى دوپاى پَسْنَه تكيه داد و با دُمش روى كاه را مى ماليد، گفتى جارو مىكند. سرش را گذاشت روى دستانش و چشمانش گاه روى نادركل و گاه روى تاجكيلى در رفت و آمد بود.
تاجكيلَى با ناز و اَدا، سنگين مثل خاتونِ باردار، از پهلوى موشنگى تير شد و سر جايش آمد. جايگاهى زيبا و گرد از كاه ميده درست شده بود. گفتى ته سبدى را جدا كرده آن جا گذاشته باشد. با چنگالهايش كاههايى را كه سيخ ايستاده بود، خواباند و آرام خوابيد. مگر دوباره بلند شد، گويا هنوز جا خوب نبود. چند دور در جا چرخيد. با چنگالهايش جايگاه را دوباره صاف كرد و خوابيد. پرهايش را پهن كرد و كُركهايش راست شدند. اندامش چاق تر و زيبا تر شد، اندازه يك فيل مرغ. نادركل كه به دقّت به حركات تاجكيلَى چشم دوخته بود، با خودش گفت: »آلى تا بِزايَه، دمْ آدم میبرایه ..." آرام گرفت، مگر چشمش را روى تاج كيلَى تيز قلور كرده بود. در آن طرف مُوشنگى سرش را از روى دست هايش بلند كرده بود و صورتش را با يك دستش مىشست. نادركل براى يك لحظه چشمش به موشنگى افتاد، در دلش تير شد: »روى خوُ مُوشْيَه، باش كه كى از سفر مَيه بخير».
در اين لحظه تاج كيلى از جا بلند شد. موشنگى نيز از جا برخاست. تاج كيلى دوباره روى جا خوابيد. مُوشنگى آرام راه افتاد، به آرامى از پهلوى تاج كيلى تير شد، او را دور زد، رفت آن طرف تر دوباره روى دمش نشست. نادركل بى طاقت شده بود، با خودش زمزمه كرد: «زودشو ديگه، عروس ملكخان می بُود تا آلى دو گينى زَایيْده بود". با بى طاقتى انتظار مى كشيد.
تاجكيلى هر دفعه كه روى جايش تكان مى خورد، نادركل خيال مىكرد انداخت. از جايش تكانى مى خورد كه بلند شود، مگر وقتى كه تاج كيلى دوباره آرام مىگرفت و دور مى زد، او نيز آرام مى گرفت. موشنگى آن طرف تر، با خودش بازى مى كرد، گاه اگر مَگَسى از روبه رويش تير مىشد، با پنجه دست او را در هوا مى زد تا شايد بقاپد. نادركل بى حوصله شده بود. پشت سرهم بين دهانش غُر مىزد: "يك دانه خايگينه كه اِى قَهْ زور... فقط مروارى میزایه ..." با خودش فكر مىكرد:"اِيرَه كه بِزايَه، میشه نُه دانه، صباىشى میشَه ده تاده دانه كه شوه میرُمْ بازار بخير...".
دوباره طرف تاجكيلى نگاه كرد كه همچنان درد مىكشيد. غُر زد:«زود شو، لامذّب، مروارى كه نيَه، ده تا یش چند میشه؟" هنوز قيمتش را نتوانسته بود حساب كند كه تاجكيلَى از جا بلند شد:" قدقد قداس، قدقدقداس...." موشنگى جستى زد و دويد طرف جايگاه، مگر نادركل چابكى كرد، در حالى كه لگدش را در هوا به سوى مُوشنگى تكان داد، گفت: »پيشَه لامذّب». موشنگى در نيمه راه پس گشت و رفت، دورتر ايستاد، رو به طرف نادركل شروع كرد: « میو ميو...« نادركل در حالى كه از گرماى خايگينه خوشش آمده بود، رو به مُوشنگى كرد و گفت: »خوا دخوردى، صبکی تا آلى مه دَ اى يَخى..."از كادو رفت بيرون. از پيش خانهِ "نه نه گل اندام" كه تير مىشد، صداى او را شنيد كه به دخترش مىگفت:"تاج کیلَی قدقداس داره، گمانيم زَايده، بدو كه خايگينه شِه پيشک نَبُرَ هَلَه..." نادركل خايگينه را زير دامنش گرفت و چابك از آنجا تير شد.
پاورقی:
- 1درچه تراغ: دريچه روى سقف.
نویسنده: عبدالواحد رفیعی
ویراستار: مهرنوش انتظاری