پوشکین - داستان کوتاه
۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبهاین داستان کوتاه از عزیزالله ایما نویسنده افغان مقیم سویس است:
عزیزالله ایما فرزند محمد یاسین در دهکده ملاخیل بازارک پنجشیر زاده شد. او دوره متوسطه را در لیسهء امانی کابل خواند وسپس وارد دانشگاه کابل شد. ایما تا صنف سوم را در دانشکده تاریخ تحصیل کرد و بعدا در رشته تعلیم و تربیت لیسانس گرفت. ایما مدتی آموزگاری پیشه کرد و به زودی وظایف رسمی اش را برای همیشه ترک گفت. او در سال ۱۳۶۹ خورشیدی مدیریت فصلنامهء فرهنگی «نای» نشریهء کانون دوستداران مولانا جلال الدین محمد بلخی را به عهده گرفت و در دوران حکومت مجاهدین نیز مدیر روزنامه آزاد انتقادی، سیاسی و فرهنگی «دریز» بود. از عزیزالله ایما آثار شعری به نام های: مجموعهء دفتر های شعر، ودر آغاز یک فصل و چراغ خانهء خورشید، به نشر رسیده است. ایما از پایان سال ۱۳۸۰خورشیدی به داستان نویسی روی آورد. از وی داستان بلندی به نام «شنگری» به چاپ رسیده است. او افزون براین رمانی به نام «برج های فروریخته» وگزیده داستان های کوتاه اش را نشر نموده است. ایما اکنون در کشور سویس در غربت به سر می برد.
*******
پوشکین
صدای گالیتسینا با کف زدنها دوباره بلند می شود. شاتو بریان از تاریک ترین گوشهِ محفلِ با شکوه انگار صدا را با چشم می شنود. هیچ تکانی از برون نمی خورد.
صدای پاریس در سالن زیبای گالیتسینا در مسکو تکرار می شود. صدا میرسد تا تبعیدگاههای جنوبِ روسیه.
به ابرها چشم می دوزد. اشکهایش روی کاغذ می ریزند. مثلِ آن روز که نامهِ کارامزینا را از لای کتابِ تأریخِ نوشتهِ شوهرش- کارامزین – می یابد.
بارها به نامِ تأریخ آن را می خواند. باری هم میگوید: آن نامه برایم تأریخِ روسیه است ...
همه دنیا برایش دو نام میشوند. دو نامی که گاه تصور میکند یکیاند.
بازهم از تبعیدگاه می نویسد: «بی شما دوتا...دور از بخاری سالن گالیتسینا در زیرِ آسمانِ ایتالیا هم که باشی یخ میکنی ... دست های کارامزینا و گالیتسینا را می بوسم».
نخستین سطرهای غمنامه را باز میخواند:
«خوشبخت کسی که رازِ دل را
بیبیم به خویش میگشاید
در پرده سرنوشتِ تاریک
امید نوازشش نماید...».
یکی و یکباره همه چیزگویی برایش کارامزینا میشود. سراپایش را لرزشی فرا میگیرد. فریادی- مثل یک زمزمه عاشقانه- از گلویش بلند میشود:
«آه کارامزینا»!
انگار گالیتسینا را در کارامزینا گم میکند.
روی کاغذی مینویسد:
«اتاقِ گرم تو مرا دراین خنکای زیرِ صفر گرم می کند...آن گاهی که تأریخ روسیه را تصحیح می کردی... چیزی پرسیدم مثل سطرهای عشق در تأریخ؟ ...آن قدر خندیدی که ... یادم میآید ... گریستم».
چه کارهایی که این عشق نمی کند!
در سفر به جزیره کریما در سیمای خیالی معشوقهِ جوان و نامرادِ خان، کارامزینا در برابر چشمانش ظاهر میشود، اما فوارههای باغچه سرای نه یادی از اشکهای خودش دارد ونه بی تابیِ گریستنِ خانِ کریما را
در پایانِ یک سفر است که چشمش به این بیتهای بوستانِ سعدی میافتد:
«شنیدم که که جمشیدِ فرخ سرشت
سرِ چشـمه یی بر به سنگی نوشت
بر این چشمه جون ما بسی دم زدند
برفتــــــــند چون چـــــشم برهم زدند»
چنان سراپایش را شور می گیرد که گویی تازه به گذرایی گیتی و ماندگاری نشانههای عشقِ آدمی پی برده باشد.
بی درنگ به دیدنِ دوبارهِ باغچه سرای میرود. این بار اشکهای غمانگیزِ خان را در فورانِ فوارهها به تماشا می نشیند.
در کنارِ ماریای زیبا و جوانمرگ، کارامزینا قد میافرازد. حس میکند دستهایش با دستهای آفرینشگر فوارهها - استادعمر- یکی میشوند. چیزی در دل و درونش و در سراپای تنش چون فوارههای برون شده از دلِ سنگ فوران می زند. دستهایش را- شاید هم از هیجان آفرینش- لرزشی فرا می گیرد. به فوارهها چشم میدوزد و به صدای آمیخته با شگفتی میخواند:
«براین چشمه چون ما بسی دم زدند
برفتــــند چون چشـــــــم برهم زدند»
بیتهایی را با خود زمزمه میکند:
«غم دگر با اشکها هم پای نیست...»
«به یاد آرم کنون عشقِ جنونآمیزِ پیشین را...»
اشکهایش- به بیچارگی خانِ مقتدرِ فرمانروای کریما اسیرعشق دخترکِ لهستانی اسیرِ جنگ - فوارههای یادِ کارامزینایی میشوند که بیستسال بزرگتر از خودش است و قطره قطره چکامهِ « فواره باغچه سرای» می شود.
عزیزالله ایما
ویراستار: انتظاری