پيرامون تعهد در ادبيات
۱۳۸۵ خرداد ۱۱, پنجشنبهعنوان اين کتاب « ادبيات از منظر پيوندهايش با نهادهاي اجتماعي » بود. مادام دوستال نوشت : « من بر آنم که تأثير دين و رسوم و قوانين را بر ادبيات و متقابلاً تأثيرات ادبيات را بر دين و آداب و قوانين بررسي کنم ». در سال ( 1945) ژان پل سارتر از تعهد و التزام در ادبيات سخن زد و واژهء « Engagement » را به کار برد و بار نخست در مجلهء عصر جديد چاپ کرد.
سارتر اين اصطلاح را در برابر ادبيات برج عاج به کار برد و منظور از اين اصطلاح، بخشيدن خصلت هاي اجتماعي به ادبيات بود و قايل شدن گونه يي پيوند دو سويه براي ادبيات، يعني مايه گرفتن ادبيات از اجتماع و بازپس دادن آن به اجتماع . سارتر بر اين باور بود که ادبيات بايد براي فرودستان جامعه باشد. براي بيداري آنان و سمت و سوي جنبش هاي آزادي خواهي و قيام هاي ض استبدادي . تعهدي که سارتر و ياران وي به آن باور داشتند ، صبغهء اجتماعي داشت تا سياسي و با فروپاشي استعمار در کشورهاي افريقا ، هيجان آن فروکش کرد. چون ارمان التزام در ادبيات اگزيستنسياليستي ، در پي برچيدن تسلط استعماري و قوام جنبش هاي آزاديخواهي بود و با تغيير و دگرگوني نگرش سياسي و اجتماعي و جوانه زدن مردم سالاري، اهميتش را از دست داد.
پس از جنگ دوم جهاني ، آرمان روشنفکراني چون سارتراز يکسو در محور ديموکراتيزه کردن سرزمين ها و حکومت هاي خودکامه ميچرخيد و از سوي ديگردر بسيج اين جوامع به سوي جنبش هاي رهايي بخش ملي خلاصه مي شد و تعهد در ادبيات منثوراز منظرفلسفهءاين گروه چنين معنايي داشت .
پيش از اين حوادث ، در سدهء هفدهم جامعهء گرايي نخست در نقاشي و سپس در آثار نويسنده گاني چون « دنيل دفو» ( 1660-1731 م.) و هنري فيلدينگ ( 1707-1752) به ظهور رسيده بود و از سال ( 1830) در فرانسه به عنوان يک مکتب ادبي سربلند کرد و راهي سرزمين هاي ديگر گشت . رياليزم بازتاب طبيعت و زند گي معاصر بود، بي آن که ذهنيت نويسنده در آن دخالت داشته باشد و بي آن که نويسنده متعهد به دخالت در مشاهدات خويش باشد.
قلمزنان پرشماري در کشورهاي اروپايي راه اين مکتب را کوبيدند و تصوير دقيقي از زند گي را در آثار شان ارايه دادند – به گونهء نمونه چارلز ديکنز وجرج اليوت در انگلستان ؛ تولستوي ، تورگينيف و ديگران در روسيه ؛ همينگوي و جان اشتاين بک در امريکا و توماس مان در آلمان . اينان و همگنان شان – حتا– زبان مطنطن ادبي را رها کردند و به گفتار عاميانه و مردمي رجوع کردند . رفتار قهرمانان شان را نيز عادي ، طبيعي و دور از هرگونه تصنع و خارق العاد گي ، نشان دادند .
درست است که نويسند گان واقعگراي سدهء نزدهم و آغاز سدهء بيستم ، درونمايه و قهرمانان شان را از زند گي واقعي و از لايه هاي فرو دست جامعه – چون پيشه وران ، کارگران و مردمان ستمديده – برمي گزيدند ؛ امّا ، هيچ گونه التزامي براي دخالت و تصرف در رويدادها نداشتند و به گونهء غيرشخصي و آفاقي بر رخدادها نگريستند و با اين که همهء نويسند گان رياليست، نحوهء کار يکسان نداشتند ، امّا ادبيات را هرگز ابزار تبليغات و وسيله ء آرمان گرايي نساختند .
باري در دههء دموکراسي بود که بحث ادبيات متعهد در کشورما برسر زبان ها افتاد و ساختارهاي اجتماعي- سياسي جامعه، ادبيات ما را نيز دو شقه کرد که نيمي به سوي ادبيات متعهد لغزيد و نيم ديگر به سوي ادبيات غنايي و ادبياتي که هرگونه هوده گرايي را تخطئه مي کرد.
پس از دههء مشروطه يا بنابر عرف سياسي « دورهء دموکراسي »، ما سه دورهء گوناگون دولتمداري را پشت سرگذاشتيم . در هر سه دوره ، ايديولوژي حاکم ، ادبيات و فرهنگ و هنر را در برد گي خويش درآورده بود و يا چنين آرماني را همواره در سر مي پروراند .
پس از کودتاي اپريل ،رياليزم سوسيالستي يگانه الگوي مطلوب و فرم پذيرفتني در زيباييشناسي حاکم گرديد که سرپيچي از اصول آن ، گناه عظيم شمرده مي شد و نويسند گاني که دل به مهر رياليزم سوسياليستي نبسته بودند به نام نويسنده گان منحط ، مرتجع ، چاکر امپرياليزم غرب ، فروخته شده و ريزه خواران خوان بورژوايي لقب مي گرفتند .
پس ازفروپاشي قدرت حزب دموکراتيک خلق روزگارغمباروفاجعه آميز ترورفرهنگ، ،ترورادبيات و هنر و ارثيه هاي فرهنگي فرا ميرسد .ر.زگار ايديولوژي سخت گيرانهء بنيادگرايي تاريخزده يي که بر هر چه هنر و فرهنگ و شعر و ادبيات است، مهر آثار ضاله را مي کوبد. به اين گونه در اين يک ربع قرن پسين ، ايديولوژي چپ و راست ، شعر و ادبيات ما را در منگنهء تخرّب و ايديولوژي بيرحمانه، فشار مي دهد .
واقعگرايي سوسيالستي در ادبيات و هنر که از ساتهاي 1932 به عنوان مشي حاکم در اتحاد شوروي مسّجل گشت ، سايه اش را همواره بر آثار و افکار بخشي از جامعهء فرهنگي ما هموار کرده بود .
آموزهء ادبيات سوسيالستي و ايديولوژي تعيين کنندهء آن ، يگانه آموزهء ترقي و روشنفکري شمرده مي شد. و هنر و ادبيات ، ابزاري گشته بود برا ي تبليغ و پروپاگند ووسيله يي براي دست يابي به آرمان هاي جامعهء سوسيالستي . بدين سان هنرمند ، نويسنده و شاعر ، خادم اين ايديولوژي و چاکر کمر بستهء دولت هاي از اين دست بود.
ستالين در نخستين کنگرهء نويسند گان شوروي ( 1934) براي نويسند گان هدايت داد که آثار شان را براي آموزش آمال و آرمان هاي سوسياليستي به کار گيرند . « ژدانف » در همين کنگره گفت که نويسنده مؤظف نيست که تنها زندگي واقعي را بازتاب دهد ، بل او مسؤوليت دارد تا زند گي را در تحول انقلابي آن تصوير کند . ژدانف بر آن بود که نويسنده تنها دستآوردهاي نيکوي جامعهء سوسيالستي را بازتاباند و او نبايد با ديد عيني و انتقادي بر انديشهء سوسياليستي بنگرد ، بل آرمانگرايانه بر اين روند ، نظر اندازد. از همين رو ، قهرمانان آثار رياليسم سوسياليستي آدم ايي برکنار از ضعف و کاستي اند و اين ويژه گي ها را مي توان در داستان هاي دههء هشتاد ميلادي در کشور ما نيز به روشني بازنگريست . اين زيبايي شناسي آرمانگرايانه به هيچ روي نتوانست از زير بار وظايف ايدولوژيک و تبليغاتي سر بلند کند.
مي دانيم که واژهء ايديولوژي ، باورها ، معتقدات و نگرش هاي خاصي را به منظور حقانيت ، توليد و تکثير خود القأ مي کند و چون الگويي در صدد مطلق ساختن و حقانيت بخشيدن به آن است و جز آن طريق ، همهء باورها ، معتقدات و نگرش هاي و ديدگاه ها و الگو هاي ديگر را مردود مي شمارد – ممکن است اين باورها فلسفي باشند و يا مذهبي و يا هم سياسي ؛ ولي ، به عنوان يگانه و شايسته ترين رفتار تلقي مي گردند و تحميل آن بر گردهء هنر و فرهنگ و ادبيات ، مرگ هنر و ادبيات را سبب مي گردد . ايديولوژي سياسي مي پندارد که پاسخ همهء پرسش ها و دشواري ها را در آستين دارد و الگوي از پيش ساخته شدهء اش را در اختيار نويسنده و شاعر وابسته مي گذارد تا بدون تأمل و انديشه ، در تحقق آن ها اقدام کند .
ادبيات ايديولوژيک و ادبيات تبليغاتي ، هدفي جز برانگيختن و تحريک خواننده ندارد . چنين ادبياتي مي کوشد تا خواننده را به موضع گيري خاص و اقدام خاصي برپايه هاي سياسي بکشاند . ممکن است شاخه يي از آن صبغهء تعليمي و ارشادي داشته باشد و قصد نويسنده تعليم و آموزش باشد ؛ امّا ،به هر رنگً ادبيات سياست زده و جانبدارانه است .
رياليسم سوسياليستي تنها و ظايف ايديولوژيکي و تبليغي داشت و اصرار داشت که يگانه نسخهء زيبايي شناسي در شوروي و ديگر کشورهاي سوسياليستي شمرده شود . در کشورما ، شمار معدودي بودند که مي کوشيدند از اين روش الگوبرداري کنند ؛ امّا ، در سال هاي 1978-1991 ، بيشتر رياليسم اجتماعي مورد نظر گروهي از قلمزنان ما در عرصهء داستان نويسي بوده است .
ادبيات گروه نخستين را مي توان ادبيات تبليغي ( Propagands Literature )خواند که هدف آن تحريک خواننده به موضع گيري و اقدام خاص به سود ايديولوژي ، سياست و يا دين خاص است . اين گونه ادبيات ، ادبيات القايي است .
اين آثار ممکن است عليه انديشه ، سياست و باورهاي ديني خاصي نيز پرداخته گردد و هدف آن القأ و تبليغ خاصي باشد- مثلاً : « قلعهء حيوانات » اثر « جورج اورل » که روزگاري دست به دست مي گشت و اينک با سقوط جوامع سوسياليستي ، ديگر خواننده و هواخواه ندارد.
رياليسم سوسياليستي نيز نوع خاصي از ادبيات تبليغاتي است که واقعيت را به آن گونه که بايد باشد ، در نظر دارد ، نه آن گونه که وجوددارد .
جيمز اسکاتلان که خود از هواخواهان اين شيوه است ، از شوخي رايجي را در حلقه هاي زيبايي شناختي ضدرياليسم سوسياليستي ،در تفاوت ميان ناتوراليسيم ، عينيت بورژوايي و رياليسم سوسياليستي چنين بازگو مي کند :
« تصور کنيد يک جنرال شوروي را که سمت راست صورت وي در نبردي که همراه با شکست بوده ، شديداّ زخمي شده و جاي آن باقي است . نقاشي کردن صورت جنرال از نيم رخ راست ، ناتوراليزم است . نقاشي کردن تمام صورت او ، عينيت بورژوايي است و نقاشي کردن صورت قهرمان نظامي سوسياليستي از نيم رخ دست نخورده و فرمانروايانهء چپ او ، رياليسم سوسياليستي است ».
به هر رو ، آن چه که مسلم است ، اين است که رياليسم سوسياليستي يک ترکيب پارادوکسي است ، چون رياليسم و سوسياليزم با همه معاني و محتوايي که از اين دو داريم ، در تناقض اند . از همين رو ، البر کاموا معتقد است که : « هنر سوسياليستي ، بايد آينده را نشان بدهد ، نه حال را . به عبارت ديگر ، موضوع واقعي رياليسم سوسياليستي ، دقيقاً چيزي است که هنوز واقعيت پيدا نکرده است . تناقض کاملاً چشمگير است ... بالاخره ، اين هنر در يک مقياس دقيق وقتي سوسياليستي خواهد بود که رياليستي نباشد « .
پس همان گونه که مي نگريد و مي دانيد ، بحث تعهد و التزام و انديشهء ادبيات ملتزم ، با سربلند کردن احزاب سياسي در کشورما ، آغاز گرديد و با الگو بداري از ادبيات شوروي وقت ، به ويژه ماکسيم گورکي براي سال هاي پرشماري در بخش خاصي از ادبيات ، زيبايي شناسي قبول شدهء همين تفکر بود .
با وجود احزاب ايديولوژيک ، احزاب ما نيز ايديولوژي زده شد و با قدرت يابي اين احزاب ، زيبايي شناسي رسمي کشور همين ادبيات ايديولوژيک و سياست زده گشت. با برچيده شدن اين انديشه و تفکر از سطح جهاني ، در جامعهء ما هم به حکومت خويش خاتمه داد . اگر شمار اندکي از قلمزنان ما ، اين جا و آن جا ، هنوز هم شيفتهء اين شيوه اند ، معناي آن را ندارد که بساط اين بحث به صورت کلي برچيده نشده باشد .
روزگاري ماکسيم گورکي گفته بود : « به دلايل زيادي اين اميد هست که با نوشتن فرهنگ با ديد علمي ، نمودار خواهد گشت که سهم بورژوازي در آفرينش فرهنگ، به خصوص در زمينهء ادبيات ، خيلي بيشتر از آن چه که واقعاً هست ، برآورده شده است «.
اين سخن گورکي به گفتهء آرنولد کيتل ، به اين معنا بود که شکسپير، ميلتون ، گويته ، هاينه ، بالزاک ، تولستوي و نويسنده گان بزرگ دورهء بورژوايي ، به آن اندازه هم که تصور شده ، نويسند گان بزرگي نيستند ؛ در حالي که اکنون با نگاهي به آثار کساني چون گورکي ، مي توان ادعا کرد که سهم آنان در رشد ادبيات تا به آن مايه هم که ادعا مي شد ، هرگز چشمگير نمي نمايد و اين انتقاد به خود آنان برمي گردد .
پس اکنون که نه تنها ما ، بل نسخه پردازان چنين تفکري د رادبيات - اگر زنده باشند – بر اين روش خط بطلان کشيده اند .
به عنوان مرحله و جريان مسلط و زيبايي شناسي مسلط ، نه تعهد و التزام سارتري ديگر وجود دارد و نه هم رياليسم سوسياليستي ؛ ولي ، به عنوان روش فردي و گونه يي نگرش ، هنوز هم وجود دارد و وجود خواهد داشت . قدر مسلم اين است که ادبيات ايديولوژيک و تحزب در ادبيات ، مانع خلاقيت هنري مي گردد و امروز که به خلاقيت در ادبيات اهميت خاصي قايل اند و خلاقيت در روند آفرينش ادبي بهاي بيشتري و خلاقيت نيز امري انفراديست نميتوان بحث جريان ادبي خاصي را پيش کشيد .
هنرمند به عنوان عنصر اجتماعي ، بايد در جستجوي حقيقت باشد . من به هنر هوده گرا باور دارم ؛ ولي ، اصل اين هوده گرايي و به سخن آشناتر ، بازتاب مسايل مهم و انساني و حياتي و پيراموني در شعر نبايد بر اساس نسخهء فلان ايديولوژي، فلان حزب ، فلان سازمان وفلان دولت باشد . همان گونه که در درون هر هنرمند راستين ناقدي وجود دارد ، نيرويي هم وجود دارد که او را به سوي نوعي تعهد فرامي خواند- اين که چه گونه تعهدي و چه گونه التزامي ، برمي گردد به درک اجتماعي ، سياسي و فرهنگي هنرمند ، به تربيهء اخلاقي وي ، به شيوهء تفکر و انديشهء وي و به شخصيت متعالي و يا سفلگي و گدا منشي وي ، به طبع بلند و يا همّت سخيف وي .
اين که گ .و. پلخانف ، مي گويد « هيچ اثر هنريي وجود ندارد که فاقد محتواي ايديولوژيک باشد » ، سخن گزافه يي است و درک نادرست از ايديولوژي و درک نادرست تر از ادبيات و هنر . نويسندهء راستين در همه اعصار دلسپردهء آزادي و عدالت بوده است ولي سوال اينجاست که او از چه منظري به آزادي، عدالت اجتماعي و مفاهيم ديگري از اين گونه نگاه کرده است.