1. رفتن به محتوا
  2. رفتن به مطالب اصلی
  3. رفتن به دیگر صفحات دویچه وله

2.در عرصۀدانش هاي معاصر:

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

تعبيري که در آن روزگار در جامعۀ طرزي، از علم به عمل مي آمد تعبير حقير و نا رسايي بود. حتي سواد آموختگان ما نيز از دانش هاي معاصر، آگهي نداشتند.

عکس: DW

پرسش طرزي اين بود که چرا علم را محدود به علوم ديني کنيم. او مي پرسيد چرا يک مرد فرنگستاني، يا امريکايي، يا ژاپاني ، دو صد هزارسيره يک چيزي را به حرکت يک سر انگشت بالا

برده ، بر زمين مي کذارد؛ و ما(يان) ، از دوسير زياده تر چيزي را با دو دست بالا کرده نمي توانيم

( 6 )وپس از آن بلا فاصله تيجه مي گيرد که آن قوت و توانايي، از آن مرد فرنگي نيست از دانش معاصر است و پيشرفت آن مرد فرنگي، امريکايي و ژاپاني هم به علت دانشهاي طبيعي، ميخانيکي، و رياضي است . آنگاه مي نويسد: « ما چرا در اين باب کوتاهي کرده ايم و علم را تنها بر علوم اخروي حصر کرده ايم ؟ در کار هاي دنيايي خود پياده مانده ايم.و به اين سبب محتاج امريکاييان و ژاپانيان مانده ايم.»( 7)

دهۀ نخست سدۀ بيستم، روزگار پديد آيي اختراع ها و کشف هاي جديد است و لي در جامعۀ طرزي از اين همه دستاوردهاي شگفتي انگيز، خبري نيست. نه فقط مردم ما از اين پديده هاي نو آيين بي بهره اند ؛ بل از وجود آنها نيز بي خبر اند ، طرفه اين که قشرتاريک انديشي با جوهر اين دستاورد ها، نيز سر دشمني دارد.در جمله هاي زير روي سخن طرزي به همين گروه است « علماي کرام خواهند گفت که جهت تعلق اين سخنان به ما چيست که اين اخبار والاي هرزه درا ، حلق خود را مي درد و مغز ما را مي خورد ؟ عرض مي کنم که جهت تعلق اين سخنان به علم است و علم به علما راجع است.ما نمي گوييم که علما ريل بسازنديا توپ وليکن چيزي که بر عهدۀ عالي علماي کرام ترتب مي کنداين است که عموم را تشويق کنند؛ تحريک نمايند؛ فتواهادهند؛ اجتهاد ها فرمايندکه اين چيز ها را به وجود آورند و اين چيز ها به وجود نمي آيندمگر به افزوني مکتبهايي که علم هاي آموختن اين چيز ها درآن خوانده شود . معلوم است که ريلها، تلگرافها، تلفونها و ... اين علمهاي جديد است که مخصوص عصر جديد است. ( 8)

او دريغ مي خورد که هم ميهنان او اين دانشهاي سودمند را ( علم شيطاني ) مي خوانند و خود

طرزي، آموزه هاي دين اسلام را مغاير دانش هاي نوين نمي داند . او در رسالۀ ( علم و اسلاميت)

و د ر ديگر مقالات سراج الاخبار،پيوسته بر اين نکته پاي مي فشارد که اسلام با تمدن و با دانش هاي نوين در تعارض نيست ؛ او به دين باور است که ما مسلمانا ن در غفلت و لهو لعب به سر ميبريم.

اوپس از صغري و کبر ي چيدن هاي فراوان به مخاطبان خويش سودمندي علم را اين گونه بيان ميکند :«براي انسان در اول امردوکار است که يکي کار آخرت است و يکي کارهاي دنيا. در هر دو کار، انسان به علم محتاج است بدون علم ، انسان خود را نمي شناسد و چون خود را نشناخت؛ خدا را نشناخت. حق رسول، حق والدين، حق استاد ،حق اولاد ، حق همسايه ، حق همنوع و حق هم ملتي را نمي تواند و بجا نمي آردکه در آن وقت لا سمح الله، مسلمان هم گفته نمي شود.»(9)

طرزي نسخۀ اروپايي جامعۀ مدني را در نظر ندارد و نمي خواهدبا عقلايي کردن جامعه در پي تجدد

افتد؛ بل اخذ عناصري از تمدن و تکنولوژي مغرب زمين در چهار چوب دين اسلام ، آميزه يي از دين

و تمدن بخ وجود آيد.با آن هم او به خرد به عنوان اصل اساسي پيشرفت مي نگرد.

«ميدانيم که مدرنيته را روزگار پيروزي خرد انساني بر باور هاي سنتي ( اسطوره يي، ديني ، اخلاقي، فلسفي ...)، رشدانديشه هاي علمي و خرد باوري ( راسو ناليته)،افزون شدن اعتبار ديدگاه فلسفۀ نقادانه که همه همراهند با سازمان يابي تازۀ توليد و تجارت؛ شکل گيري قوانين مبادلۀ کالاها و به تدريج سلطۀ

جامعۀ مدني بر دولت» ( ا10) طرزي در جامعۀ سنت زده و خرد گريز آن عهد مردي است خرد گرا که خرد را عين ايمان مي شماردتا جايي که مي گويد :

« دين انسان عقل اوست.آن را که عقل نيست؛ دين هم نيست.

ازاين رو ميتوان او را نمونۀ آشکار خرد گرايي و در نتيجه روشنفکري مدرن به شمار آورد که توسل به دانشهاي نوين و خرد گرايي را راه رسيدن به ترقي و رشد و توسعۀ جامعه ميداند.

3.درعرصۀ سياست:

طرزي در سياست داخلي روشي دو گانه دارد ـ از يک سو براي مصونيت خود و جريدۀ سراج الاخبار، خويشتن را ناگزير مي بيند که لب به ستايش اميربگشايد و يا زمينه را براي ستايش وي در نامۀ خود ميسر سازد و از سوي ديگر، گاه صريح و عريان و گاه به گونۀ تلويحي در بار را آماج انتقاد و ريشخند خويش مي سازد. او براي در باري که غرق عياشي و خوش گذراني است و جز شکار( مينا) و( بودنه) کاري ندارد؛يا ( مرثيۀ مينا) را مينويسد و يا فرياد مي زند ـ

« بس است صيدبودنه ميان کشتزار ها.».

زماني به گونۀ مستقيم به تکثر زوجات مي شورد در حالي که همه ميدانند که امير دورانش را، ده ها همسر، در حرم است و به قولي پس از اين که بساط زندگيش برچيده مي شود؛ از وي ده ها همسر بر جاي مي ماند؛زماني ديگر بي پروا، به تربيت شهزادگان دراني ميپردازد و مي نوسد: «ديگر اين که تربيت و تعليم شهزادگان به صورت اکمل اجرا نمي شد؛ به مجردي که به دنيا آمده بودند؛ سردار صاحب گفته شده ،به انواع لهو ولعب ها مشغول مي شدند» .(11)

طرزي گاهي هم چون بيهقي روزگار ما ـ ملا فيض محمد کاتب ـ با بهره گبري از صناعات ادبي ، انتقادش را، در جامۀ تحسين مي پبچد وبا « مدح شبيه ذم»،به افشاگري بي عدالتي ها مي پردازد:

«اعلي حضرت سراج الملت و الدين ( امير حبيب الله خان) همه فراري هاي اخراج شدۀ مملک اجنبيه را به مخارج زياد واپس به وطن شان ارجاع نمودند. هيچ يکي از ذکوو اناث قوم ( يعني محمد زايي ها) بي تنخواه نسبي نماندند.هيچ کس را به ديگري محتاج نگذاشتند. همه افراديک عايله را جدا جدا تنخواه دادندکه پسر به به پدر، برادر به برادر، دختر به مادر محتاج نيستند.و هريک جداگانه صاحب تنخواه هستند.» (12)

طرزي هنگام امضاي قرار داد بيست و دوم نوامبير 1922 ،با سر هنري دابس ؛نيز با جملۀ کنايه آميزي ،نارضايتي خود را از متن قرار داد چنين بيان کرد:

« ما پادشاهي را که بدون کمک وزارت خارجه، به تهيۀ متن تعهد نامۀ مذکور مؤفق گرديده ؛ تقدير مينماييم.

طرزي از ترکيه که بر ميگردد ؛ از هواداران سياست پان اسلاميسم است ؛ جنبشي که از سال 1800

تاسال 1914 در آن سامان ، رسميت داشت و خيزشي بود از مسلما نان خاور زمين در برابر مسيحيت مغرب زمين . آبشخورتفکر پان اسلامستي طرزي ، از يک سو محيط زندگي اوست دراستانبول و از سوي ديگر اثر گذاري آموزگار چند ماهه اش ـ سيد جمال الدين افغاني ـ.

او درگير نوستالژي تاريخي است و دريغا گويي به روزگاران از دست رفته؛ روزگاري که مشرق زمين فر و شکوهي داشت و مدنيت و جلالي، ولي اينک در ذلت و خواري و ناتواني مي زيد. او از استعمار مي نالد بي آن که نامي از استعمار بر زبان آورد و همه جا فرنگ و فرنگستان را دشمنان مسلمانان وا مي نمايدو آنان را لقمه ربايان و جهان خواران مي نامد . نظارۀ جنگهاي بالقان و ستمي که از فرنگي ها بر مسلمانان رفته بود ؛خشم وي را نسبت به آنان افزون مي سازد و از زبان همان کشته ها در کتاب پراگنده ، در ترجيع بندي فرياد مي زند :

شهيدان ظلم فرنگيم ما

به خون وطن لاله رنگيم ما

طرزي در رسالۀ « چه بايد کرد » از اين که چه بوديم و چه شديم سخن مي زند و آنگاه دلايل عقب ماندگي مشرق زمين ،به ويژه کشور هاي ترکيه، افغانستان و ايران را از ديد گاه خود بر مي شمارد ؛

او در پي آن است تا نسخه يي براي برون رفت از و ضعيت موجود تهيه بدارد و اين نسخه در چهار نکته فشرده مي گردد:

1.خواندن فروان قرآن و احکام ان را رهنماي خويش ساختن.

2.متحد شدن تمام ملل اسلامي براي در هراس افگندن فرنگستان.

3.توسل جستن به دانش هاي نوين و تکنولوژي معاصر.

4.عسکر شدن ، يعني براي ساختن لشکر تدافعي در کشور، خدمت دو سالۀ سربازي به وجود آوردن

اگر طرزي در آغاز، دولت به اصطلاح جسيمۀ انگليز را مي ستايد اما در سال هاي پسين پنهان و آشکارا با زبان تلخ و گزنده يي از اين دولت انتقاد مي کند و از استقلال سخن مي زند .

مقالۀ نيمکارۀ طرزي با عنوان ( حي علي الفلاح) که قرار بود در يکي از شماره هاي سال پنجم جريده انتشار يابد ؛ اما سانسور گرديد؛گواهي آشکار بر اين است که در آن روزگاربا سياست هاي استعماري کشور ي که آفتاب در آن غروب نمي کرد؛ سر سازگاري نداشت.هرچند در مقالۀ حي علي الفلاح نه از استعمار نام ميگيرد و نه از سرزمين خاصي اما از زبان طنز آلود گزنده اش مي توان در يافت که تير هايش را به سوي چه کشوري خالي مي کند:

« نمرودي به دعواي الوهيت بر مي خيزد .پشۀ پاشکسته يي به مغز خوردنش مأمور ميگردد.پرکار داران پر کاري ظهور ميکنند ؛ يک نوک پرکار خود را بر يک نقطۀ وحيد غرب شمالي گذاشته؛ديگر نوک آن را بر هرطرف کرده، دورداده، در خريطۀ عالم هيچ قطعه و نقطه را نبيني که از اثر خون آلود نوک پرگار غدارانه اش، خالي مانده باشد. بحر ها از من است!. ممالک فسيحه از من است!در قطعه هاي پنج گانۀزمين، اراضي واسعه از من است ! نفوس هاي بي شمار سياه ، سرخ ، زرد ، رنگارنگ از من است ! طلا ها و نقره هاي بي حساب شوخ و شنگ از من است! وحيد منم بر نفوس بشر!...(13)

طرزي، حکومت آن روزگار هند را که لانۀ استعمار است ؛ حکومت لوطي ميخواند و بدين باور است که دولت هاي وابسته از حاکميت ملي بر خودار نيستند و به بيان وي ، حاکميت تامه زماني ميسر مي گردد که به استقلال و آزادي دست يابيم.

« از اوصاف اساسيه، خق حاکميت هر دولت است که شکل حکومت خود راو اصول ادارۀ خود را بدون ان که هيچ مداخلۀ خارجيه به وقوع آيد، تعيين بکند و در خصوص تنظيم و تنفيذکردن قوانين

داخليۀ خود آزاد مطلق باشد که اين گونه حاکميت را، حاکميت تامه مي گويندواين ميسر نمي شود مگر به استقلال و آزادي تمام. (14)

از خجستگي هاي طرزي يکي هم اين است که در زندگي شاهد استقلال کشور خويش است و خود در گفت و گوهاي استقلال ميسوري ( 2 اپريل 1920) و کابل (( جنوري ـ فبر وري 1921)شرکت مي جويد؛ پس از آن هم در عمل با کار سياسي مشغول ميگردد. وزير خارجۀ کشور ميشود؛ وزير مختار افغانستان در پاريس مي گردد( 1922ـ1924) سفارت افغانستان را در پاريس مي گشايد و ساختمان سفارت را براي کشورش مي خرد . سال 1924 به کشور بر ميگردد و درپنجاه ونه سالگيبار دوم، وزير خارجۀ کشورش مي شود .

با همۀ اينها در سياست، مردي مديرو مدبر است ، در سياست خارجي کشور روش ميانه و مدبرانه دارد.

در روزگاري که طرزي در وزير خارجه است ؛با کشته شدن « پيرنو» يک از شهروندان ايتالوي در کابل، موجي از تبليغات بلند ميگرد د که گويا اين کشور، هنوز شايستگي استقلال سياسي را ندارد . اين ماجرا سبب اختلاف نظر ميان شاه و وزير خارجه مي گردد وطرزي پس از يک سال از وزارت کناره گيري ميکند(15).

در هنگام سفرشاه به ارو پا نيز، تنها در مصر به شاه و همراهانش مي پيوندد اما در ايتاليا از ادامۀ سفر با آنان پوزش ميطلبد و به رغم اصرار شاه، در سفر انگلستان او را همراهي نمي کند.

ادامه دارد...
عبور از قسمت گزارش روز دویچه وله

گزارش روز دویچه وله

عبور از قسمت مطالب بیشتر از دویچه وله

مطالب بیشتر از دویچه وله