آنها که نیمی از وجودشان در ایران ماند؛ چند نسل پناهنده
۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه زندگی چند نسل پناهندگان ایرانی همراه است با ترس و افسردگی از سویی و گاه امید از سویی دیگر؛ امید به بازگشت به میهن یا امید به آرامش و موفقیت در کشور میزبان.
آمار اداره فدرال آلمان نشان میدهد که از سال ۱۳۶۲ تا اوائل تابستان ۱۳۹۲ در مجموع ۱۲۸۹۵۵ ایرانی در آلمان تقاضای پناهندگی کردهاند.
شمار ایرانیان ساکن آلمان در مجموع ۱۷۰-۱۸۰ هزار نفر تخمین زده میشود. یعنی تقریبا ۸۰ درصد مهاجران ایرانی در آلمان به دلایل سیاسی در این کشور سکنی گزیدهاند. خروج مخالفان جمهوری اسلامی از ایران در طول سه دهه پس از انقلاب ۱۳۵۷ هرگز متوقف نشد. با این حال میتوان در مورد موج پناهجویی ایرانیان در آلمان از سه دوره مشخص پس از وقایع ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ صحبت کرد.
اوج پناهجویی ایرانیان در آلمان بنا بر آمار اداره فدرال آلمان در سال ۱۳۶۵ بوده است. در آن سال۲۱۷۰۰ ایرانی در آلمان تقاضای پناهندگی کردند.
موج دوم پناهجویی ایرانیان در پی اعدامهای دستهجمعی زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ و دوران بعد از پایان جنگ ایران و عراق پدید آمد؛ و این دورهای بود که در ایران دوره بازسازی اقتصادی نام گرفت.
شمار ایرانیانی که در آن سالها از آلمان تقاضای پناهندگی کردند به هفت تا هشت هزار نفر میرسید.
موج سوم پس از رخدادهای انتخابات ریاست جمهوری در سال ۱۳۸۸ بوجود آمد؛ در پی سرکوب جنبش اعتراضی در ایران هزاران نفر خود را مجبور به ترک کشور دیدند. از سال ۱۳۸۹ به بعد بر شمار درخواستهای پناهندگی در آلمان سالانه حدود سی درصد نسبت به سالهای قبل از آن افزوده شده است.
برخورد و پاسخ متفاوت سه نسل به پرسشهایی مشابه
دویچه وله از سه پناهنده دعوت به گفتگو کرد که هر یک از آنان میتواند نماینده بخشی از پناهندگان ایرانی باشد: سعید حبیبی، دبیر سابق سازمان تحکیم وحدت است، امید از هواداران سابق سازمان چریکهای فدایی خلق اقلیت است و مریخ صابری از فعالان پیشین سازمان فداییان خلق اکثریت.
واکنش نسل قدیم پناهندگان و نسلی که اواخر دهه ۱۳۸۰ ایران را ترک کرده به درخواست دویچهوله برای گفتگو متفاوت بود.
به نظر میرسد نسل اول که دورهای از زندگی مخفی را در ایران تجربه کرده هنوز هم آثاری از بیاعتمادی را با خود حمل میکند. نسل دوران اعدامهای دستهجمعی سال ۱۳۶۷ گویی هنوز به آرامش دست نیافته و گویا نسل سوم در مقایسه با این دو نسل به آینده خوشبینتر است و فعالانه به دنبال امکانات زندگی و موفقیت در خارج از کشور میگردد.
سؤالهایی مشابه با سه نفر در میان گذاشته شدند:
چرا از ایران خارج شدید؟
انتظار چه چیزی را داشتید و وقتی به این جا رسیدید با چه چیزی روبرو شدید؟
چه احساسی داشتید وقتی تقاضای پناهندگی کردید؟
چه برخوردی با شما شد؟
کجا زندگی کردید و به زندگی چه نگاهی داشتید؟
وقتی خودتان را با نسلهای دیگر پناهندگان مقایسه میکنید، چه فکر میکنید؟ آیا شباهتی میبینید؟ چه چیزی عوض شده؟
چه احساسی به آنها دارید؟
سعید حبیبی بلافاصله از گفتگو استقبال کرد و داستان پناهندگی خود را در اختیار دویچه وله گذاشت که از زبان خود او نقل میشود.
داستان از کجا آغاز شد؟
روز جمعه ۱۱ دی ۱۳۸۸ "علوی"، سربازجوی اطلاعات که معمولا پروندههای مربوط به مجاهدین در اختیار اوست، دوباره تماس گرفت و به دفتر پیگیری احضارم کرد. یا باید میرفتم و علاوه بر اجرا شدن سه سال حکم قبلی مربوط به بازداشت دانشجویان چپ در سال ۸۶، حکم جدیدی هم دریافت میکردم، یا باید مخفی میشدم. طبیعتا دومی را انتخاب کردم.
عمده تجربه من از زندان باز میگردد به سال ۸۶ و بازداشت گسترده فعالان دانشجویی چپ؛ تجربهای که درکی عینیتر از نقاط قوت و ضعف خودم، دوستانم و تشکلهای مختلف در شرایط سرکوب عریان به دستم داد. واقعیت این است که شرایط زندان در سالهای اخیر تفاوتی فاحش با دهه سیاه ۱۳۶۰ دارد. میزان، عمق و گستردگی شکنجه و خشونتها، مخصوصا شکنجه فیزیکی، برای اکثر همنسلان من، با نسل پیشین بسیار متفاوت است.
آمیختهای از حس اضطراب و امید به آینده بهتر
تصمیم به خروج از کشور گرفتم. از زمانی که مخفی شدم تا زمانی که از ایران خارج شدم تقریبا دو ماه طول کشید. وقتی از کوههای سرد و برفگیر مرز خوی عبور میکردم، ملغمهای عجیب از اضطراب، تردید و امید همراهیام میکرد. اضطراب از دستگیری مجدد، تردید در درست بودن انتخاب خود و امید به آیندهای بهتر.
پس از عبور از مرز و رسیدن به شهر وان ترکیه مستقیما به دفتر کمیساریای پناهندگان سازمان ملل مراجعه کردم. دوره اقامتم در ترکیه حدود ۶ ماه طول کشید.
اقامت در ترکیه برای بسیاری، دورهای طولانی، مشقتبار و همراه با انواع فشارها، تحقیرها و تبعیضهاست. پناهجویی که در ترکیه ساکن است هیچ کمک مالیای از این کشور دریافت نمیکند، بنابراین یا باید از ذخیره و منبع کافی مالی برخوردار باشد، یا مجبور خواهد شد که بصورت غیر قانونی کار کند و طعم تلخ استثمار عریان را بچشد. البته هرچه این زمان طولانیتر باشد، تبعات آن نیز سنگینتر خواهد بود.
من بسیار بختیار بودم که در این مدت کوتاه پروندهام به سرانجام رسید. زمان رسیدگی به یک پرونده، بسته به شرایط پناهجو و شرایط کلی حاکم بر فضای سیاسی، متفاوت است.
پناهندگی سیاسی یا "فرصتطلبی"؟
پس از سال ۸۸ تعداد زیادی از ایران خارج شدند. بخشی از این افراد واقعا به لحاظ سیاسی و امنیتی شرایط دشواری در ایران داشتند، اما بخشی دیگر نیز نه به دلیل تهدید یا سرکوب بلکه به امید زندگیای بهتر در کشورهای اروپایی یا امریکا بهاین راه آمده بودند. در مورد این گروه دوم و عواقب منفی رفتار آنان بر وضعیت پناهجویان سیاسی، اجتماعی یا عقیدتی به جای خود میتوان به تفصیل سخن گفت.
در این میان فرصتطلبانی هم مشاهده میشوند که با سوءاستفاده از عدم شناخت گروههای فعال خارج از کشور، از شرایط جدیدشان که بر پایه انواع کذبها و بزرگنماییها شکل گرفته، هویت مییابند. این معضلی است در فضای سیاسی ایران و البته زمینهای برای بیاعتمادی کشورهای پذیرای پناهندگان نسبت به ادعاهای متقاضیان و در نهایت سختتر شدن شرایط برای پناهجویان جدید.
در هر صورت، سیل عظیم پناهجویانی که در ترکیه حضور داشتند، مسئله را نه تنها برای کمیساریا که برای بسیاری از کشورهای اروپایی هم به مشکل تبدیل کرده بودند. از جمله این کشورها، کشور آلمان بود.
اکثر قریب به اتفاق پناهجویانی که مستقیما از آلمان درخواست پناهندگی میکنند باید در محلهایی مخصوص که به کمپهای پناهندگی معروف است ساکن شوند تا به پرونده آنان رسیدگی شود. این کمپها در مناطق مختلف کشور آلمان وجود دارند و البته ساکنان آنها هم در شرایط متفاوتی به سر میبرند؛ شرایطی که گاه طاقتفرساست، همراه با بلاتکلیفی بلندمدت که وضعیت روحی و جسمی پناهجویان را با مخاطرات جدی مواجه میکند.
من البته چنین شرایطی را نداشتم. از سوی دیگر وجود نظام فعلی تامین اجتماعی آلمان، شرایط را برای پناهجویانی که از سوی اداره مهاجرت رسما پذیرفته شدهاند، تا حدی مناسب میکند. در این رابطه البته نباید فعالیت سالیان سال نسل گذشته پناهندگان ایرانی و تشکلهایی را که برای حمایت از پناهجویان بوجود آوردهاند نادیده گرفت.
نسل دهه شصت برایم آموزنده بود
برای من حضور نسل پیشین پناهندگان سیاسی ایران از جهات متعددی تاثیرگذار و آموزنده بود. به جد باور دارم که این نسل هم به لحاظ عاطفی و هم به لحاظ اجتماعی و مادی، حامی و پشتیبان خوبی برای پناهجویان جدید بوده و میتواند باشد، منوط بهاینکه این نسل نیز بتواند روابط خود را با نسل قبل تنظیم کند و قدمهای جدی برای فهم آنان و شرایطی که در آن زیستهاند بردارد.
نسل جدید و نسل قبل شباهتهای بسیاری با هم دارند، چون هر دو با پشت سر گذاشتن زندگی و امکانات پیشین خود به غربت آمده و کمابیش مشکلات مشترکی را تجربه کرده و میکنند. اما واقعیت این است که اگر در مقام مقایسه برآیم، باید اذعان کنم که آنچه نسل قبل تجربه کرده است، چه در داخل ایران و چه در خارج، بسیار سنگینتر و سختتر از آن چیزی است که نسل کنونی تجربه کرده و میکند. کسی که زندان دهه شصت را تجربه کرده است، کسی که از قتل عام ۶۷ جان بدر برده است، کسی که همسر، فامیل یا دوستش اعدام شده است و کسی که در آن شرایط سربی و سیاه مجبور به ترک وطن و زندگی در غربت به مدت بیش از سی سال شده است را به سختی می توان با نسل جدید مقایسه کرد.
اما از سوی دیگر بیتردید حضور آنان با تجربهای که دارند، نحوه زندگی و فعالیت آنان و ارتباط و مراوده آنان با جامعه کشورهای میزبان، شرایط را برای امروز ما مساعدتر کرده است.
راهی برای باز شدن گفتگو با رفقای قدیمی
نسل گذشته از دید من نسل زجرکشیدهای است که تجربیات و خاطرات بسیار ارزندهای را به همراه دارد؛ تجربیاتی که پیمودن مسیر امروز را برای ما آسانتر میکند. احساس من بهاین نسل احساس علاقه و احترام توامی است که البته هیچگاه مرز تفاوت دیدگاه احتمالی را مخدوش نمیکند.
اما مشکلی نیز گاه میان نسل جدید و نسل گذشته رخ مینماید، مشکلی که شاید نه مختص پناهندگان، بلکه معضل جامعه ایران است و آن مشکل انقطاع نسلها خودداری از گفتگو است. این مشکل البته علل متعددی دارد، از تفاوت شرایط مادی زیست دو نسل تا فاصله نسل پیشین از فضای فرهنگی حاکم بر امروز ایران. این سخن نه از سر قضاوت بر سر صحت و سقم این یا آن گفتمان، که از سر توصیف تفاوتی واقعی است که عدم توجه به آن میتواند چون گذشته ضعف حافظه تاریخی ایرانیان را بازتولید کند.
این عدم تفاهم البته دو سویه است. به عنوان مثال در جلسهای حضور داشتم و جوانی بیست و چند ساله که تازه به غربت آمده و کل فعالیتش به چند مقاله وبلاگی خلاصه میشود، میخواست "فعالیت سیاسی" را برای کسی معنا کند که ۳۰ سال است در آلمان فعالیت سیاسی میکند و در شرایطی چون دهه شصت، کشتار ۶۷، دوران هاشمی رفسنجانی و ترورهای خارج از کشور چون میکونوس و دوره اصلاحات و ... همه و همه را تجربه کرده و در رابطه با همه آنها فعال بوده است. از سوی دیگر دیدهام کسانی را که هنوز میخواهند تصویر ۳۰ سال پیش خود از ایران را بر موقعیت امروز تحمیل کنند، تنها بهاین اعتبار که سنی از آنان گذشته است.
اگر راهی برای این گفتگو باز شود، شاید بتوان به آیندهای بهتر و انسانیتر امیدوار بود.
***
"امید" را برمیگزیند
"امید" نام واقعی او نیست، اما موافقت کرد که با این نام سرگذشت خود را بازگو کند. او از فعالان اپوزیسیون اوایل دهه ۱۳۶۰ در ایران است؛ نسلی که یکشبه از گذاشتن میز کتاب در خیابانها مجبور شد زیرزمینی شود و زندگی مخفی در پیش گیرد، نسلی که با زندگی چریکی بیشتر از طریق کتابها آشنا بود و خاطرات رهبران سابق فدایی و مجاهد، و حالا خودش باید مثل یک "چریک" میزیست.
بسیاری از جوانهای اپوزیسیون این نسل در خیابانها به چنگ گشتهای پاسداران و بسیجیها افتادند یا آشنایان و همسایگان آنها را لو دادند یا صاحبخانهشان به کمیته خبر داد که "به نظر مشکوک میرسند".
بسیاری به خاطر پخش یک اعلامیه رفتند و دیگر بازنگشتند. بیشتر آنها که با سازمان مجاهدین خلق بودند، در درگیریهای خیابانی به دام افتادند. فعالان سازمانهای سیاسیای چون اقلیت، پیکار، رزمندگان، راه کارگر و ... مخفی شدند. بسیاری از خانوادهها دستکم یک جوان فراری داشتند. کمی بعد نوبت فداییان اکثریت و حزب توده هم رسید که در ابتدا گمان نمیکردند با سیاستی که در پیش گرفتهاند، به هدف پیگرد و تیغ جمهوری اسلامی تبدیل شوند.
دوست ندارد اسمش آورده شود. میگوید هرگز نخواسته داستان زندگیاش را تعریف کند، بنویسد یا حتی به آن فکر کند. سالهاست که ترجیح داده همه چیز را به فراموشی بسپرد. دوست ندارد حرف بزند. بالاخره به گفتگو تن در میدهد به شرط این که نام واقعیاش ذکر نشود.
داستان زندگیاش را تعریف میکند. اما نمیخواهد صدایش ضبط شود: هرچه در خاطرت ماند بنویس. بقیه را فراموش کن!
***
چه اسمی را دوست داری؟
«نمیدانم، سرگردان، ملتهب، نگران، بیخواب، ناآرام... هرکدام را خواستی انتخاب کن»!
اینها که همهاش منفی شد، یعنی هیچوقت امیدی به آینده نداری؟
«چرا دارم. ولی دورههای امیدواریم کوتاه است.»
با اسم "امید" موافقت میکند.
«یک شرط دیگر هم دارم!»
چه شرطی؟
«که از آنسالهای سیاه زیاد نپرسی؛ نه از زندان، نه از توابها، نه سلول انفرادی، نه شکنجه، نه اعدامها.»
پس چه میماند؟
امید میگوید که میخواهد از بعد از همهاینها شروع کند؛ از زمانی که پدرش تصمیم میگیرد او را از ایران خارج کند.
***
از دوستانش کسی باقی نماند، او ماند و ترس
حتی پدر و مادرش خوشحالی خود را از دیگران پنهان میکردند؛ دیگرانی که یا دوستان صمیمی یا افراد فامیل بودند و فرزندشان اعدام شده بود. او با سازمان چریکهای فدایی خلق (اقلیت) کار میکرد. میگوید: «باورم نمیشد که زنده از زندان بیرون بیایم. یک اتفاق ساده باعث شد که وابستگی سازمانیام لو نرود.»
شبح دستگیری اما شبی نبود که بالای سرش نباشد: «هر بار که زنگ در خانه را میزدند، همه خشکمان میزد. مادرم آب شده بود.» خودش که تا قبل از زندان یک لحظه در خانه نبود، حالا گوشه اتاقش کز کرده بود و کتاب میخواند: «"جان شیفته" رومن رولان را دست گرفته بودم و با تمام شدن هر ورق آن، از خودم میپرسیدم حالا چه وقت این رمانهاست؟»
بی هیچ وظیفهای، هیچ قرار تشکیلاتیای، هیچ خبری از "رفقا" زندگی آن روزها را این گونه تصویر میکند: «احساس بیخود بودن داشت مرا میکشت. پدرم یک قاچاقچی گیر آورد. قبلا گاهی شنیده بودم که "فلانی فرش زیرپایش را هم فروخت"، ولی این بار دیدم که پدر خودم برای دست و پا کردن "خرج سفر" واقعا یک روز صبح قالیمان را برداشت برد و شب با پولش برگشت.»
بالاخره روزی میرسد که او را برای همیشه از باغچه خانه و نوشیدن یک استکان چای در آن جدا میکند: «اوایل تابستان ۱۳۶۱ بود. صبح زود راه افتادیم. قاچاقچی میخواست من را از راه کردستان عراق به آن سوی مرز برساند. پدر همراهمان تا بانه آمد، تا آنجا که میشد. این مرز خطرناکترین مرز بود. قاچاقچی میگفت یکی دوتا از "جاشها" را میشناسد و "سبیلشان را چرب کرده" تا بیدردسر رد شویم.»
همه صداها انگار برایم مثل دعوا بود
بعد از شبهایی که اسامی اعدامشدگان را در رادیو میخواندند، بعد از درگیریها و دربدریهایی که در خانه دوست و آشنا و فامیل از ترس دستگیری دوباره تجربه کرده بود، انگار چیزی در کوه و کمر کردستان وجود نداشت که در دلش هراس بیاندازد. انگار همه چیز سهل و بیخطر بود.
دو هفته بعد سر از آلمان در میآورد. کارهای پلیس و تقاضای پناهندگی را یکی از دوستان پدرش که در شهر کاسل زندگی میکرد، رتق و فتق میکند. او مسئول یکی از خانههای پناهندگی را میشناسد و ترتیبی میدهد که بیشتر از یک هفته در خوابگاه پناهندگی نماند. آن یک هفته را هنوز که هنوز است فراموش نکرده است:
«خوابگاه پر بود از مهاجران آفریقایی. یک توالت و دستشویی کثیف، که با پردهای از یک دوش جدا میشد در انتهای راهرویی تنگ بود.»
تعریف میکند که چقدر همه چیز برایش چندشآور بود: «برای رفتن زیر دوش باید مواظب بودی که تنت به جایی نخورد. دیوارهای سه طرف دوش را قارچی سیاه پوشانده بود. کنار این مجموعه آشپزخانهای بود که دستت به همهجایش میچسبید. جرمی چرب و چسبنده و با کوهی از ظرفهای نشسته که در دستشویی تلنبار شده بود. بویی عجیب از آنها بلند میشد. هربار از خودم میپرسیدم زندان را ترجیح میدهم یا اینجا را.»
میگوید: «احساس تنهایی مرا میکشت. این جا انگار خیلی بدتر از زندان بود. روزها صداهایی را میشنیدم که به نظرم بیشتر شبیه دعوا بود. نمیدانم چرا اصلا حوصله آشنایی با بقیه ساکنان خوابگاه را نداشتم.»
زندگی پناهندگی برای "امید" معنایش انزوا بود. از همه کناره میگرفت. نگاهها برایش عذابآور بود، از همه دوری میکرد، حتی هموطنی که شاید سرنوشتی مشترک داشت: «یک ایرانی هم آنجا بود، چند اتاق آنطرفتر. هرشب در اتاقش گروهی جمع میشدند. صدایشان را میشنیدم. ورقبازی میکردند، با هم غذا میخوردند، میزدند و میرقصیدند. ولی اصلا نمیخواستم قاطیشان بشوم.»
بیاعتمادی بیشترین حسی بود که در او رشد کرده بود. از همه میترسید که مبادا "مامور رژیم" باشند. پارانویایی که بعدها متوجه شد خیلی از ایرانیان پناهنده از نسل او دچارش هستند.
«شبها در خیابان راه میرفتم و از خودم میپرسیدم این جا کجاست. مردم انگار مریخی بودند: «چقدر غریبهام! »، « چقدر دلم برای مامانم اینا تنگ شده!»
دومارکیهای نخدار
دورهای که "امید" به آلمان آمد نه فیسبوکی در کار بود، نه اسکایپی. تلفن تنها وسیله بود و «آنقدر گران که فقط میشد بگویی سلام، خوبید؟ من خوبم، نگران نباشید. خیلی خوبم. گوشی را که میگذاشتم، روی اولین نیمکت خیابان مینشستم و زار زار گریه میکردم».
بعدها دوستان ایرانی نشاناش دادند که چطور یک دومارکی را به نخی بچسباند و در تلفن بیاندازد تا خورده نشود و با خیال راحت هر چقدر دلش خواست با خانواده حرف بزند!
«این کار آنقدر به دهانم مزه کرد که غیر از پدر و مادر تلفن زدن به خاله و عمو عمه و دوست و آشنا را هم شروع کردم. هم این کلک اما زود رو شد. مثل این که خیلیها از از آن استفاده کرده بودند. تلفنها را طوری دستکاری کردند که دیگر نمیشد مجانی با ایران حرف زد.»
هنوز که هنوز است زبان آلمانی را دوست ندارم
"امید" میگوید اصلا نمیدانست برای چه فرار کرده است. نه درس خواندن، نه یادگیری زبان، نه کار، هیچ چیز برایش انگیزه تلاش نبود: «حتی برای زنده ماندن انگیزهای نداشتم. همینطور داشتم درون خود میپوسیدم. شبها بیدار بودم، روزها تا ظهر میخوابیدم. خوابهایم آشفته بود و تکه تکه. صد بار بیدار میشدم و نگرانی عجیبی از چیزی که نمیدانستم چیست همه وجودم را میگرفت.»
بعد از یک سال بالاخره آماده یاد گرفتن زبان میشود: «به مدرسههای مردمی یا همان "فولکس هوخشوله" رفتم. بازهم از هرچه ایرانی بود فرار میکردم. به سختی زبان انگلیسی را کنار گذاشتم و این زبان را که هنوز هم دوست ندارم یاد گرفتم. این آلمانی لعنتی که اصلا به نظرم زبان قشنگی نیست.»
دو سال طول میکشد تا پناهندگیاش قبول میشود. در این دو سال دست و پا شکسته آلمانی یاد میگیرد. پدر مدارک دانشگاهی ایران او را به دستاش میرساند، ولی دانشگاه آن را قبول نمیکند.
دوباره از "ب بسمالله" شروع میکند. پیش دانشگاهی و بعد دانشگاه. روزی که وارد دانشگاه میشود، هنوز باور ندارد که بعد از آن دانشگاهی که در ایران تجربه کرده بود، باز هم رغبت کند در فضایی مثل آلمان درس بخواند:
«افسردگی هنوز مهمان ناخوانده روزها و شبهایم بود. یاد برنامههای کوه با بچههای دانشکدهمان در تهران، میز کتاب، دفتر "پیشگام" [سازمان دانشجویان وابسته به سازمان فداییان خلق ایران] و... انگار کش میآمد و ول کن نبود.»
نسل جدید عاشق طرح کردن خودش است
به نظر "امید"، نسل جدید پناهندهها با نسل او خیلی فرق میکند. او آنها را "زبل" ترمیداند که "دست و پای عجیبی برای ارتباط برقرار کردن دارند. از هم نمیترسند. اصلا نسل فیسبوک هستند و تشنه ارتباط گیری و مطرح کردن خودشان. انگار از آن تنهایی و حزنی که ما دچارش بودیم، خیلی کمتر رنج میبرند. بازتر از ما هستند. ما را انگار کسی مچاله کرده بود".
او به یک نکته دیگر هم اشاره میکند که آن هم برخورد کشورهای اروپایی است که به نظر او به مرور نسبت به پناهندگان ایرانی تغییر کرده است: «در دورهای که من ایران را ترک کردم، کسی گویی پذیرای ما نبود. انگار سربار جامعه و اداره کمکهای اجتماعی بودیم. با آنهایی که این دوره وارد شدند، برخوردها خیلی محترمانهتر است؛ حداقل به چشم من.»
او حتی معتقد است که بعضیها ازپناهندگی برای خود "نمدی" میسازند برای مشهور شدن، کتاب نوشتن و شغل گرفتن:
«شاید هم این قضاوت اشتباهی باشد. ولی احساس من است. نسل من اما زیاد شانسی نداشت. سالها از آن دوران میگذرد. من هنوز خوابی آسوده ندارم. هنوز سرگردانم. هنوز دلم پیش خانوادهام است. هنوز با هر انتخاباتی از خودم میپرسم این بار برمیگردم؟ به خودم ایراد میگیرم که چرا زمان خاتمی برنگشتم. ولی ترسی ناشناخته مرا از این کار بازداشت.»
حالا "امید" در یک داروخانه کار میکند. ظاهرا جزو ایرانیهایی به شمار میرود که بالاخره به شکلی گلیم خود را از آب بیرون کشیدهاند، اما او میگوید این فقط ظاهر کار است:
«وسط این کار آبرومندانه و آن روزها، سالهایی هست که با "سیاه" مسافرت کردن از این شهر به آن شهر گذشته است، با کش رفتن مواد غذایی از فروشگاههای زنجیرهای و لباسهایی که دوست داشتم بپوشم ولی پولش را نداشتم.»
ایرانیها باید صیقل بخورند
"امید" معتقد است که جامعه آلمان با بردباری همه را تربیت میکند: «روزی میرسد که میبینی دیگر کار خلاف را دوست نداری؛ دروغ را هم. نمیخواهم بگویم خیلی مردم خوبی هستند. ولی ارزشهایی دارند که وقتی یاد میگیری، از خودت بیشتر خوشت میآید. چطور بگویم برای خودت احساس احترام بیشتری میکنی. آن وقت دوست داری این ارزشها را به "تازهواردها" هم یاد بدهی. چون وقتی با آنها روبرو میشوی، میبینی که بچههای خوبی هستند، ولی ضعفهای زیادی از جامعه ایران با خودشان آوردهاند. باید صیقل بخورند، مثل خودم و خیلیهای دیگر.»
***
شصت و هفتیها
گویی بسیاری از این نسل هم نمیخواهند به خاطرات خود بازگردند یا آنرا صاف و ساده در اختیار رسانهای بگذارند. این بار هم گفتگو راحت نیست. آن سوی خط تلفن میگوید: «شاید زمانی داستانی کوتاه بنویسم. اما فعلا نمیخواهم حرف بزنم.»
خوب حرف نزنید، بنویسید.
بعد از چند ثانیه میگوید «امروز که وقت ندارم. فردا هم سرم شلوغ است.»
پسفردا چی؟
سکوت میکند، ولی بالاخره میگوید : «تا جمعه چطور؟»
روز جمعه به جای ایمیل یک فاکس میفرستد. سه برگ از زندگی یک زن. مریخ صابری، ساکن برلین، که نوشته چگونه با همسرش آشنا شد، چطور او را از دست داد و چرا ایران را ترک کرد:
یک شماره قبر
من و شوهرم هردو با سازمان فداییان خلق ایران اکثریت کار میکردیم و در همین رابطه با هم آشنا شدیم. زمانی که رهبران حزب توده را دستگیر کردند، زندگی مخفی ما هم شروع شد. از اصفهان به تهران و بعد به تبریز رفتیم. دختر اولم در تهران بدنیا آمد. سر دختر دیگرم حامله بودم که در تبریز دستگیر شدیم، هر سهمان، من شوهرم و دختر دوسالهام.
یازده روز بعد دختر دومم در زندان به دنیا آمد. مرا راهی بیمارستان و بعد خانه کردند. شوهرم هم آمد. منتهی برای برداشتن وسایلش. او را دوباره بردند. یک سال از او بیخبر بودم. بعد از این که او را به زندان تبریز بردند، هر دو هفته یک بار ملاقات داشتیم.
۳۴ ماه بعد از دستگیری شوهرم، در اردیبهشت ۶۸ و بعد از این که چند ماه بود ملاقات نداده بودند، به ما خبر دادند که اعدام شده، در ۲۱ فروردین این سال. یک شماره به ما دادند که شماره قبر او بود در وادی رحمت( گورستان تبریز).
بدون یک سؤال
پدرم آپارتمانی در طبقه سوم خانهاش به من و دخترهایم داد تا در آن زندگی کنیم. ولی هر چند وقت یک بار اطلاعات سپاه احضارم میکرد. تلفن میکردند، میگفتند برای چند سؤال بیا فلان جا. وقتی میرفتم، چند ساعت رو نیمکت جلوی دربان مینشستم، بدون این که سؤالی بکنند یا اصلا معلوم شود برای چه مرا خواستهاند. بعد هم میگفتند خانم فلانی میتوانید برگردید خانه.
زندگیام از راه خیاطی برای آشنایان میگذشت. درحالیکه قبل از ازدواج حسابدار یک شرکت معتبر خارجی بودم. ولی بعد که دوباره به اصفهان برگشتم، هیچکجا کاری به من نمیدادند. حتی همان شرکت که به شدت نیاز به حسابدار داشت.
بالاخره تصمیم به ترک ایران گرفتم؛ برای زندگی بدون ترس و لرز و تحقیر، بخاطر آیندهای بهتر برای دخترهایم. بخاطر یک زندگی آرام.
ساعتها برای گرفتن خرجی یک هفته
اوایل شهریور ۱۳۶۹ بود که غیرقانونی وارد خاک آلمان شدیم. البته بعد از فراز و نشیبهای فراوان. تقاضای پناهندگی کردم. نمیتوانم بگویم برخوردی که با من میشد تحقیرآمیز بود یا نه. ولی شاید احساس نمیکردم. چون سالها زندگی مخفی را پشت سر گذاشته بودم. زندگیای که در آن انسان داوطلبانه از همه حقوق انسانی خود چشمپوشی میکند و به اندازهای تحقیر میشود که دیگر چیزی برایش سخت نیست.
آن موقع برایم سخت نبود که ساعتها در اداره پلیس خارجیها برای گرفتن یک امضا پای ورق کاغذی بنشینم که با آن خرج یک هفته در خوابگاه پناهندگی را دریافت میکردم.
ولی طولی نکشید که با درخواست پناهندگیام موافقت شد. دختر بزرگم به مدرسه رفت. با این همه، ۳۲ ماه در یک اتاق در یکی از خانههای پناهندگی زندگی کردیم. شبها وقتی بچهها میخوابیدند در دستشویی چیزی میخواندم یا مینوشتم که بیدار نشوند.
برای آن نیمه دیگر
برخوردهای تحقیرآمیز را زمانی احساس میکنم که بعد از ۲۳ سال زندگی در اینجا، بازهم کلمهای را اشتباه میگویم یا در صحبت به زبان آلمانی کم میآورم. ولی دوباره به گذشته برمیگردم و به شرایطی فکر میکنم که باعث شد کشورم را ترک کنم.
گاه وقتی خانوادهای را میبینم، با دو بچه کوچک، فکر میکنم که یک زن حق دارد شوهرش را در کنارش داشته باشد، نه اینکه یک روز یک شماره قبر را به جای شوهرش به او بدهند.
با این همه اینجا هم به آرامش نرسیدم. نیمی از من در کشورم جا ماند. هر روز دلم برای آن نیمه دیگر تنگ میشود و وقتی به کسی برمیخورم که تازه از ایران آمده، فکر میکنم که زندگی برایش آسان نخواهد بود.
و من هنوز وقتی سوار مترو هستم و صدای کسی را میشنوم که میخواهد بلیطها را کنترل کند، یک لحظه دچار ترس و وحشت میشوم.