اسکندر آبادی: آلمانی که من میشناسم
۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبهبیست سالم بود که به آلمان آمدم. آن زمان یعنی سی سال پیش، آلمان برایم در سه چیز خلاصه میشد: فُلکسواگُن که ما به آن "فولوکس واگون" میگفتیم، مردمی نظمجو تا حد نظامستایی و زبانی لبریز از حرف خ.
امروز در پنجاهسالگی باید انصاف بدهم که بی انصاف بودهام. اول کار، همین زبان بود که مرا مانند مهمان عزیزی گرم پذیرا شد و طولی نکشید که در این بخش صاحبخانه شدم. به عبارتی، فارسی و آلمانی دو همسایه بودند و من به قول آلمانیها میتوانستم راحت میان این دو صندلی بنشینم.
از زبان که بگذریم، بیست سال طول کشید تا بتوانم بر پیشوند «هم» چیره شوم و شهروند اینجا باشم. پیش از آن من تنها همـشهروند مردم اینجا بودم. توی مسافرتها همـسفر، توی دانشگاه همـکلاسی، توی خوابگاه همـخانه و توی برنامههای جشن و شادی هم-شرکت-کننده بودم. اما در سرزمین زبان از این مرزبندیها خبری نبود. یادم میآید که در آغاز، با چه حسرتی به رادیو گوش میدادم و از خود میپرسیدم که آیا میشود زمانی همهی حرفهای گویندگان و خوانندگان رادیو را بفهمم.
هرچه در زبان پیش میرفتم، میدان عمل بیشتری پیدا میکردم . اول شهروندِ زبان آلمانی شدم و تنها بیست سال بعد به عنوان شهروند آلمان شناخته شدم.
در این زمان دراز اقامت در آلمان، جز چند بار، اصلاً سوار "فلکسواگن" نشدم، بجای آن اما بی اغراق چهار سال از این سی سال را در قطارهای شهری و بین شهری گذراندم. قطارهایی که انگار بازتاب زندگی من و پیشرفت جامعه ی آلمان بودند.
زندگی در قطار
در سالهای نخست قطارها بویی از تنوع فرهنگی نبرده بودند. همهچیز به شیوهای آلمانی یکرنگ و یکنواخت بود. از نام قطارها و غذاها گرفته تا مردمی که به آنها برمیخوردم. نمیشد که با قطار از شهری به شهر دیگری بروی و سه پرسشِ شناخته شده و کلیشه ای آنزمان را از آلمانیها نشنوی.
یادم میآید که آخرین بار سال ۲۰۰۰ میلادی بود که با گذرنامه ی آلمانی در جیب، از شهر ماربورگ به کلن میرفتم و آن پرسشهای همیشگی را شنیدم.
مرد میانسالی روبرویم نشسته و از قرار مدتی به من خیره مانده بود که یک رمان فارسی میخواندم. با صدای بم و لحنی نیم دهاتی نیم لفظ قلم پرسید:
«این که میخوانید کتابه».
گفتم: «بله، رمان است».
«چه خوب آلمانی حرف میزنید. کجایی هستید؟»
«اهل ماربورگام.»
«اصلیتتون منظورم بود.»
«ایرانیام.».
«پس این که میخوانید حتماً عربی است.»
حوصله ام از دستش سر رفته بود. میخواستم یک چیزکی بگویم و کتابم را بخوانم اما دستبردار نبود. باز پرسید:
«چند سال است که در آلماناید؟»
«بیست سال.»
«آهان، پس برای همینه که آلمانیتون اینقدر خوبه. چون همه میدونند که آلمانی چه زبان سختی است.»
«چینی البته سختتره.»
«خوب، بله بله. ولی حالا بفرمایید که: قصدتون این است که همینجا بمانید یا برمیگردید عراق؟»
کتابم را بستم. شیطان توی جلدم رفت و گفتم:
«شما اول به این سؤال من جواب بدید تا من بگم.»
«خواهش میکنم.»
«ازدواج کردین؟»
«بله، البته.»
«خوب، حالا میخواهید متاهل بمانید یا اینکه میخواهید طلاق بگیریید؟»
طنین سؤال من هنوز در فضا پیچیده بود که همسفرم پیاده شد.
این آخرین باری بود که چنین مکالمه ای در قطار برای من پیش آمد. انگار با باز شدن درها به سوی شرق، قطارها هم همپای جامعه ی آلمان باز و بازتر میشدند.
شهر من: کلن
روزی در زمان دانشجوییم شخصی از من پرسید: «با ضدخارجیها در آلمان برخوردی داشتهای» و من نابینا گفتم: «ما که چیزی ندیدهایم.»
سالها بعد که در امریکا بودم، از من میپرسیدند چرا در لوس آنجلس نمیمانم و همانجا کار نمیکنم و من میگفتم: «چون دلم برای شهر خودم کلن تنگ میشود.»
منظورم این است که تصویر من از آلمان در آغاز سیاه و سفید بود ولی رفته رفته رنگی شد. این تنها به خودم و دیدم مربوط نمیشود، بلکه به تحولاتی نیز که در این سی سال در این کشور و جامعه صورت گرفته بستگی مستقیم دارد. آلمان که به نظر من یک روستای بزرگ میآمد، حالا یک جامعه ی باز اروپایی جلوه میکند.
چرا این کشور را دوست دارم؟
این آلمان بود که به من آموخت روحیهی انتقادیم را حفظ کنم و حتا به سرزمین برگزیدهام خرده بگیرم. من یک نوازندهی تکآوا بودم و آلمان به من بسآوایی و همآوایی یاد داد.
اکنون میتوانم به صراحت بگویم که این کشور را دوست دارم، کشوری که در آن برای رأی من ارزش قائلاند و آن را نه عوضی میشمارند نه جعلش میکنند، چه رسد به اینکه به خاطرش بخواهند صدایم را خفه کنند.
در حال حاضر من خود را انسانی میدانم با نقاط قدرت آلمانی و نقطه ضعفهای ایرانی، اما نقطه ضعف به آن معنا که آدمها در مقابل چیزهای خوشطعم و خوشرنگ و بو دارند.
از آنجا که در اینجا صراحت را بجای تعارف یاد گرفته ام، باید صادق باشم و در پایان یک نقطه ضعف دیگر را هم ذکر کنم:
دوستان و آشنایانم را که برآورد میکنم، میبینم که با گذشت سی سال باز هم تنها یک سومشان آلمانی هستند، بقیه همه یا ایرانی اند یا شهروندان خارجی آلماننشین. تازه، میان آلمانیهاشان، مهر و علاقهام به آنها که آلمانیهای اصیلاند ولی فارسی میدانند، بیشتر است.
اسکندرآبادی
تحریریه: رضا نیکجو