امیر طاهری، نویسنده ای "کتابخوار" (بخش اول)
۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبهامیر طاهری روزنامه نگاری را از سنین نوجوانی آغاز کرد و در جوانی به همکاران کیهان بین المللی Kayhan International پیوست. از سال ۱۹۷۲ سردبیری کیهان را تا نخستین روزهای انقلاب بر عهده داشت و در برونمرز نیز بیش از یک سال در همین مقام با کیهان چاپ لندن همکاری کرد. او همزمان در مشهورترین و معتبرترین روزنامهها و مجلات غربی و شرقی قلم زده است. سردبیری مجله "ژون آفریک" و ستون نویسی در روزنامههائی چون "هرالد تریبیون"، نیویورک تایمز، وال استریت جورنال و تایمز فصل درخشانی در کارنامهی او به شمار میروند.
نخستین کتاب او در مهاجرت با عنوان "روح الله" منتشر شد. طاهری در ششم ماه ژوئن هفتاد ساله میشود و همین بهانه، همراه با بردن اسکار مطبوعات کافی است با او به گفتوگو ینشینیم. امیر طاهری اکنون به عنوان تحلیلگر سیاسی خاورمیانه در رسانه های جهان شناخته شده است.
دویچهوله: آقای طاهری همکاری شما با "کیهان اینترنشنال" و قرار گرفتنتان در جریان رویدادهای بینالمللی، احتمالاً آرزویی نبود که از زمان شروع کار مطبوعاتی برای خبرنگار بینالمللی شدن در ذهن خودتان پرورش میدادید؟
امیر طاهری: بله بدون تردید. من قبلاً در روزنامهها و مجلات مختلف دیگر در ایران کار کرده بودم. زمانی که دانشآموز جوانی بودم اولین مجلهای که راه انداختم به اسم "سپیده هدف" در دبیرستان هدف با همکاری سیروس طاهباز بود که البته سن او چند سالی از من بیشتر بود. بعد از آن، مدتی در مجلهی "روشنفکر" به سردبیری آقای دوامی بودم. مدتی هم در مجلهی "بامشاد" به سردبیری آقای پوروالی و همینطور مجلهی "آشنا" به سردبیری آقای شاملو کار کردم.
بعد برای تحصیلات به انگلستان رفتم و بعد از هفت سال که به ایران برگشتم، شروع کردم به کار در "کیهان اینترنشنال" و مدت کمی هم در "تهران مصور" به سردبیری مرحوم ناصر خدایار کار میکردم. البته در کیهان اینترنشنال، اول خبرنگار هنری بودم چون هنوز جایی در قسمت سیاسی وجود نداشت، ولی خیلی به سرعت، یعنی در عرض یک سال تبدیل شدم به خبرنگار دیپلماتیک و بعد سردبیر سیاسی کیهان اینترنشنال شدم.
اینکه شما خبرنگار فرهنگی بودید، بیشتر به خاطر علاقهتان بود یا چون جایی در بخش دیپلماتیک وجود نداشت، به این سمت روی آوردید؟
هردو؛ برای اینکه به عنوان خبرنگار هنری مثلاً بهترین جاها را به ما در تالار رودکی میدادند. من هم عاشق اپرا بودم، ولی در انگلستان بایستی یک هفته گرسنگی میکشیدم تا بتوانم بلیط اپرا بخرم. اما در تهران با دنگ و فنگ میرفتیم. همسرم را هم میبردم و بعضی وقتها پارتیبازی بیشتری میکردیم و یکی دوتا از دوستانمان را هم میبردیم.
یا مثلاً جشن هنر شیراز واقعاً فوقالعاده بود. هرکسی که در عالم هنر کسی بود، در این زمان به شیراز میآمد. یا فستیوال فیلم تهران، کنسرتهای مختلف انجمن فیلارمونیک تهران. الان که فکر میکنم، میبینم که چقدر فعالیتهای هنری در تهران، در پایتخت یک کشور بهاصطلاح در حال توسعه وجود داشت و وقتی این را به دوستانام از کشورهای دیگر در حال توسعه میگویم، خیلی تعجب میکنند. بنابراین خیلی خوشحال بودم که این کار را داشته باشم، ولی البته علاقهام همیشه به مسائل سیاسی بینالمللی بود.
اتفاقاً میخواستم در همین زمینه از شما بپرسم. ما در ایران پیش از انقلاب، خیلی زیاد شاهد نقدهای فرهنگی- ادبی شما بودیم. ولی بعد از مهاجرت، بیش تربه مسائل سیاسی پرداختید. واقعاً شما اینقدر فاصله گرفتید با مسائل فرهنگی؟
نه بهطور کامل فاصله نگرفتهام. من الان نقد کتاب خیلی مینویسم. شاید صدها نقد کتاب از من در روزنامههای مختلف از جمله در تایمز، ساندیتایمز، دیلی تلگراف یا مجلهی پلیتیک اینترنشنال منتشر شده است.
بیشتر کتابهای سیاسی؛ بله و کتابهای هنری و فرهنگی هم همینطور. ولی اوضاعی که در ایران پیش آمده، طوری است که مسائل سیاسی را بیشتر در متن توجه تبعیدیهایی مثل من قرار میدهد. یعنی من مثلاً به اپرا که میروم فکر میکنم اگر یک نقد اپرا منتشر کنم، در این شلوغ و پلوغی ایران کمی ناجور خواهد بود. اما رابطهی من با هنر بههیچوجه قطع نشده است. ضمن اینکه من یک "کتابخوار" شدید هستم، هفتهای حداقل دو سه تا کتاب میخوانم.
و میخورید…
بله به قول فرانسویها کتابخوارم. به دیدن تئاتر و کنسرت هم خیلی میروم.
آقای طاهری، این جایزهی روزنامهنگار بینالمللی، بیشتر برای شما یک افتخار شخصی است یا میهنی؟
به نظر من، یک افتخارگر افتخار باشد- افتخار میهنی هم هست…
چرا اگر؟ مگر افتخار نیست؟
مسئلهی اساسی این است که من خودم را بههرحال محصول جامعهی ایرانی میدانم. خیلی از ایرانیها روی من سرمایهگذاری کردهاند و مرا به عنوان روزنامهنگار تربیت کردهاند. مجید دوامی، ناصر خدایار، کاظم زرنگار، احمد شاملو، اسماعیل پوروالی، هرکدام درسهایی به من دادهاند و بعد البته همکاران مطبوعاتیمان در ایران. ما همچنین روزنامهنگاران خیلی خوبی هم در زمینهی هنری داشتیم و منتقدان موسیقی، سینما و تئاتر ما آثار خیلی خوبی ارائه میدادند.
بههرحال آدم محصول یک محیط است، از آسمان که نمیافتد! من فکر میکنم همهی اینها در من تجسم پیدا کرده و اگر کسی متوجه شده که این تجسم ارزش دارد و خواسته این واقعیت یا تصور را اعلام کند، این فقط به اعتبار من نیست. یعنی به اعتبار جامعهی ایرانی فرهنگی، هنری و روشنفکری است که من یکی از محصولاتش هستم.
آقای طاهری، کمی به گذشتههای دورتر برگردیم. تا آنجایی که من یادم میآید، در تهران گفته میشد که شما نخستین کسی هستید که شیوهی مصاحبهی مارسل پروست را به روزنامهنگارهای دیگر شناساندهاید. همینطور است؟
من نمیخواهم طبل خودم را بکوبم.
ما هم به هر حال شنیده بودیم. من دانشجوی رشتهی روزنامهنگاری بودم و این را شنیده بودم.
من به مصاحبه خیلی علاقهمند بودم و مصاحبههای خیلی زیادی کردم. یکی از شانسهایی هم که آن موقع ما در ایران داشتیم، این بود که آدمهای جالب دنیا، همه بالاخره سروکلهشان در تهران یا شیراز پیدا میشد.این اصلاً باورنکردنی است. الان که فکر میکنم، میبینم من در پاریس یا لندن که زندگی میکنم، آدمهای جالبی که در این شهرها میبینم، بدون اغراق کمتر از آدمهای جالب خارجیای هستند که آن موقع از کشورهای مختلف به کشور ما میآمدند. یعنی من با هرکسی که در آن سالهای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ کارهای بوده مصاحبه کردهام. از مقامات سیاسی، مقامات هنری، آوازهخوانها، هنرپیشههای سینما، تئاتر، رهبران ارکستر معروف…
اما چه چیزی در نوع مصاحبهی پروست شما را جلب کرد و به اشاعهی روش او واداشت؟
سعی برای رفتن به عمق خاطرات مصاحبهشونده و پیدا کردن ژرفای اعتقادات و نظریاتاش؛ البته با تفاهم کامل و بدون هیچگونه حالت تهاجمی و اسائهی ادب. یعنی من هیچوقت مصاحبهگر مهاجمی نبودم.
مثلاً یکبار که با یکی از دیکتاتورهای پاکستان، تیمسار ضیاءالحق مصاحبه میکردم گفت که من با کودتاگران دیگر فرق دارم. من از او پرسیدم: تیمسار ما از کجا بدانیم که شما فرق دارید؟ او نطقاش به کلی بریده شد، ولی این یک سئوال تهاجمی نبود. سئوال خیلی سادهای بود. یا در مصاحبه با آقای برژنف، از او پرسیدم: فکر میکنید چندتا کمونیست در اتحاد شوروی هستند؟
پاسخ چه بود؟
پاسخ این بود که همه هستند. یعنی همان پاسخی که انتظارش را داشتم. ولی وقتی همه یک چیز هستند، همه هیچچیز نیستند.
باز هم برگردیم به دورهی پیش از انقلاب. شما در زمان وقوع انقلاب اسلامی در ایران همچنان سردبیر کیهان بودید. آن زمان که موج انقلاب مردم را گرفته بود، شما برای آگاه کردن مردم در این زمینه چهکار میکردید؟ اساساً روش روزنامهی کیهان چه بود؟
ما از یکی دو سال قبل از پیدایش ابرهای انقلاب در آسمان ایران، متوجه بودیم که در کشور یک حالت بحران و تنش دارد شکل میگیرد و باید به شکلی به آن رسید. بههرحال هر کسی که در مرکز یک روزنامهی بزرگ یک کشور قرار دارد، آدم مطلعی است. چون اخبار جاهای مختلف کشور به او میرسد.
منظورتان از ما، شما و چه کسان دیگری هستند؟
یعنی همهی کسانی که در روزنامه کار میکردند. منتها من از همه بیشتر، برای اینکه همهی سرنخها به من وصل میشد. به همین جهت مثلاً در جلسهای که اعلیحضرت فقید تشکیل حزب رستاخیز را اعلام کردند و همهی شخصیتهای سیاسی برجستهی کشور و سردبیران و مدیران روزنامهها در آن شرکت داشتند، من در همانجا خدمت اعلیحضرت گفتم که ایجاد یک سیستم یکحزبی خوب نیست، برای اینکه همیشه ایران مخالف رژیمهای تکحزبی بوده و الان نمیتواند خودش یک رژیم تکحزبی بشود. اعلیحضرت کمی عصبانی شدند و گفتند: ولی این حزبی نیست که روسها یا انگلیسیها درست کرده باشند. بعد من پیشنهاد کردم، اقلاً در حزبی که تشکیل میشود، جناحهای مختلف حضور داشته باشند. ایشان فرمودند باید این را مطالعه کنیم که بعد دو جناح تشکیل دادند.
بعد از آن جلسه، ما با مجید دوامی (که در آن هنگام سردبیر "زنروز" بود) سوار اتومبیل مرحوم مصباحزاده شدیم و من از دوامی خواهش کردم در طول راه یادداشت کند که چه خبرهایی را بگذاریم. میخواستیم که یک "فوقالعاده" منتشر کنیم. به همین دلیل به کیهان برگشتیم و به صورت برق و باد یک فوقالعاده منتشر کردیم و قبل از اینکه رادیو خبر یکحزبی شدن ایران را بدهد، ما این خبر را با تیتر "ایران یک حزبی شد" منتشر کردیم. من سرمقالهای نوشتم و دوامی هم خبرش را نوشته بود. در همان سرمقاله هم هشدارهایی داده شد که متأسفانه وضع مملکت دارد به طرف بحرانی شدن میرود.
بعد که آقای آموزگار نخستوزیر شد، باز من یک تیتر اول زدم که: «آقای نخستوزیر، مردم از شما چه میخواهند؟». خیلی بزرگ، و تمام خواستهها و ناراحتیها را گفتیم و چند روز بعدش هم یک سری مقاله شروع کردم، به اسم «ما را چه میشود؟»، راجع به اینکه چه بیماریای داریم پیدا میکنیم.
منتها روزنامه در ایران یک گرفتاری بزرگ داشت و آن این بود که مردم یا بهطور کلی جامعه از روزنامه انتظار داشتند که نقش نهادهایی را بازی کند که در کشور وجود ندارد. مثلاً میخواستند روزنامه حزب یا پارلمان باشد، چون حزب واقعی و پارلمان واقعی وجود نداشت. میخواستند روزنامه اتحادیهی کارگری باشد، چون اتحادیهی کارگری واقعی وجود نداشت. از طرف دیگر، دولت هم میخواست از روزنامه به عنوان حربهی تبلیغاتی استفاده کند. در حالیکه این وظیفهی ما نبود. ما یک روزنامهی خصوصی بودیم، بایستی خرجمان را درمیآوردیم و برای اینکه خرجمان را دربیاوریم، باید مردم روزنامهی ما را میخریدند.
بنابراین ما توی یک منگنه روزنامهنگاری میکردیم. از یک طرف فشار مردم که میخواستند ما برویم برایشان کارهایی را انجام بدهیم که خودشان نمیتوانستند انجام بدهند. یادم هست در جلسهای که عدهای از یکی از دهات گیلان آمده بودند که از اوضاع و احوال و نداشتن آب و برق و همهی مشکلات دیگرشان شکایت کنند، من پیشنهاد کردم، گفتم شما بروید انقلاب کنید، ما راجع به انقلابتان مینویسیم. ولی ما خودمان نمیتوانیم انقلاب کنیم.
یعنی شما با انقلاب موافق بودید، به این ترتیب.
نه موافق نبودم. نظر شخصی من با وضع روزنامه فرق دارد. منتها نمیدانم این را خوب توضیح دادم یا نه. من به عنوان یک شخص ممکن است هر نظری داشته باشم، منتها از روزنامه نباید انتظار داشته باشم که برود انقلاب کند، باید خودم بروم انقلاب کنم. یا اگر مخالف انقلاب هستم، از روزنامه انتظار نداشته باشم که انقلاب را سرکوب کند، خودم بروم سرکوبش کنم.
در نتیجه، روزنامهنگاری در ایران واقعاً کار مشکلی بود. از یک طرف، فشار شدید دولت -که البته اگر جرأت داشتید و جلویشان میایستادید، بالاخره کاری نمیتوانستند بکنند- و از طرف دیگر فشار شدید مردم. کمونیستهای ما میخواستند من کمونیست باشم، ناسیونالیستها میخواستند که من ناسیونالیست باشم، آخوندیستها میخواستند من آخوندیست باشم. این کار را خیلی مشکل میکرد.
آقای طاهری، گفتید که در حضور شاه به ایشان گفتهاید تکحزبی کردن ایران اشتباه است. شما چقدر به شاه نزدیک بودید که میتوانستید اینطور راحت با ایشان صحبت کنید. چون تا آنجا که ما یادمان میآید، همه خیلی وحشت داشتند که در حضور ایشان اظهارنظری بکنند.
من با اعلیحضرت هیچ نزدیکی خاصی نداشتم. فقط یکی دو سفر خارجی با ایشان رفته بودم و مصاحبههایی هم با ایشان داشتم. یعنی من تنها روزنامهنگار ایرانی هستم که با شاه مصاحبهی اختصاصی دو به دو داشتم؛ مصاحبههای مفصل در ۱۵هزار یا ۲۰هزار کلمه. اما اینکه مثلاً با هم تخته بازی کرده باشیم و… نه! (من اصلاً تختهبازی بلد نیستم. یعنی فکر میکنم تنها ایرانیای هستم که تختهبازی بلد نیست). نمیدانم شاید رویم زیاد بود. اما از روی حسننیت و اعتقاد واقعی صحبت میکردم.
مسئلهی مهم این بود که اگر سعی میکردید نقطهضعف نداشته باشید، فشار گذاشتن رویتان خیلی سخت بود. از هر دو طرف؛ هم از سوی جامعه و هم از طرف دولت. نمونهی دیگری که در این زمینه میتوانم بیاورم، این است که یکی از پسرهای آقای خمینی به اسم مصطفی در نجف مرد. میخواستند آگهی ختماش را چاپ کنند، اما آوردن اسم خمینی اصلاً ممنوع بود و نمیگذاشتند. از قسمت آگهی آمدند به ما گفتند که این آگهی را آوردهاند، ما چهکار کنیم. گفتم که چاپ کنید و زیرش هم نوشتند: «کیهان مصیبت وارده را به آیتالله العظمی خمینی تسلیت میگوید». ولی همه میدانستند که من مخالف ارتجاع مذهبی، خمینیسم و این چرت و پرتها هستم و هیچ چیز پنهانیای در کار نبود و همه چیز رو بود.
مثلاً موقعی که من سردبیر کیهان شدم، شانزده نفر از سردبیرهای ما از جمله سردبیر سیاسی روزنامه آقای نصیر امینی و یکی از معاونان سردبیر، رحمان هاتفی و ۱۴ نفر دیگر را ممنوعالقلم کرده بودند. من به محض اینکه آمدم، گفتم همهی اینها باید برگردند. چون متوجه شده بودم که سیستمی مثل سیستم ایران در آن موقع به مقدار زیادی روی بلوف متکی بود. یعنی تلفن میکردند میگفتند: از بالا گفتند. من هم بعد از مدتی متوجه شدم که میتوانم بگویم: من خودم با بالا ترتیباش را میدهم.
یعنی این "بالا" هیچوقت وجود نداشت و این "بالا"ها آفریده میشد.
بله… بله… یعنی هرکسی میخواست برنامهی خودش را به اسم "بالا" پیش ببرد. الان هم در ایران تقریباً همان سیستم است. منتها الان که آقای خامنهای نشسته آنجا، میگویند: «آقا فرمودند…» و اینبار به عربی میگویند: «فصلالخطاب» شده است.
ادامه دارد