1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله
ادبیات و کتاب

تراژدی دگرباش جنسی بودن

اسد سیف
۱۴۰۰ آذر ۲۱, یکشنبه

«مردی در حاشیه» اثر شهرام رحیمیان داستان زندگی یک دگرباش جنسی است در ایران، داستان مردی که نمی‌تواند واقعیت هستی خویش را بر زبان راند و زندگی‌اش به فاجعه می‌انجامد.

عکس: Baran

داستان "مردی در حاشیه" در خیابان عزیزآباد تهران اتفاق می‌افتد. آقای قریشی ناظم مدرسه است و گرایشات همجنس‌گرایی دارد. از آن‌جا که گفتن از این گرایش در جامعه تابوست، او نیز می‌کوشد تا هویت جنسی خویش را از دیگران پنهان دارد.

آقای قریشی از جمله همجنس‌گرایانی‌ست که تمایل به پوشیدن لباس زنانه هم دارد. او یک "ترانسوستیت" (Transvestit) است.

آقای قریشی شبی از شب‌ها، در چهل و چهارمین سالگرد تولد خود، در نیمه‌شب آنگاه که شهر دارد به خواب می‌رود، لباس زنانه بر تن می‌کند، جلوی آینه می‌نشیند، خود را چون زنان می‌آراید، از خانه بیرون می‌زند تا گشتی در شهر بزند. در همان خیابانی که زندگی می‌کند، پاسبان محل پاپی او می‌شود، کلاه‌گیس‌اش از سر می‌افتد و نتیجه این‌که؛ در برابر پاسبان و اهل محل "رسوا" می‌شود.

زمان داستان بازمی‌گردد به پیش از انقلاب. راوی به صیغه سوم‌شخص داستان را روایت می‌کند و می‌کوشد با چند بازگشتِ ذهنی به گذشته، احساسات درونی و گذشته‌ی آقای قریشی را بازگوید.

داستان "مردی در حاشیه" در واقع با تقابل دو "من"؛ بیرون و درون و یا ظاهر و باطنِ آقای قریشی پیش می‌رود. او ناظم مدرسه است، نظم را در نظام آموزشی کشور جاری می‌گرداند. نظمِ درونِ او را اما جامعه برنمی‌تابد. او فردی شناخته‌شده و "محترم" است. در محله همه فکر می‌کنند، همسرش مرده و او بیوه است. در دنیای کاملاً متفاوت زندگی می‌کند. دنیای بیرون، واقعیتِ هستی‌ او نیست. در دنیای درونِ خانه، امپراتوری خود را دارد، نباید کسی از این جهانِ سراسر تابوی او باخبر گردد. درون که آشکار گردد، "رسوای جهان" خواهد شد.

آقای قریشی در لباس مردانه، بیرون از خانه، ناظم جهانِ مردسالار است. در درون خانه اما لباس زنانه می‌پوشد و دارای هویت جنسی دیگری می‌گردد.

به کانال اینستاگرام دویچه وله فارسی بپیوندید

آقای قریشی درونِ خویش را فدای بیرون خود کرده است تا در یک پنهانکاری عذاب‌آور به زندگی خویش ادامه دهد. او مجبور است دروغ بگوید و ریا به کار گیرد تا چرخ فرهنگ فریب و نهانکاری جامعه به نفع اخلاق سنتی حاکم بچرخد. ظاهر آقای قریشی باطن او را نمایندگی نمی‌کند و این خود نظم زندگی‌اش را دچار اختلال کرده است. روانش آشفته و هستی‌اش تهی از شور زندگی است. هویت و فردیت او به زیر لباس مردانه‌اش؛ کت و شلوار و کراوات، گُم شده است.

آقای قریشی جسارت آن را ندارد تا هویت خویش را آشکار گرداند. اخلاق حاکم توان جسارت را از او سلب کرده است. در این شکی نیست که او خود نیز به مشکل خویش آگاهی لازم را ندارد و همین عدم آگاهی توان جسارت را از او ربوده است. به طور کلی، همین تضادهاست که باعث شده روابط آقای قریشی در جامعه محدود بماند و او با کسی رابطه نداشته باشد. عدم آگاهی، نبود جسارت، اخلاق سنتی حاکم و میزان فهم جامعه نسبت به موضوع، همه و همه دست به دست هم داده‌اند تا توان ادامه‌ی زندگی را از او بربایند و هستی‌اش را به فاجعه تبدیل کنند.

آقای قریشی حتی قادر نیست در پیرامون خویش، دوستی چون خود بیابد و یا رفیقی که بتواند درون خود را با او در میان بگذارد. او خود نیز با خویشتن سر مخالفت دارد. احساس گناه می‌کند. در کودکی یک‌بار از سوی مادر به این علت که لباس او را در نبودش به تن کرده بود، کتک می‌خورد. مادر از او می‌خواهد که زین پس چنین اشتباهی را تکرار نکند. مادر در واقع عُرف جامعه را به او گوشزد می‌کند و این‌که نباید لباس جنس دیگر را بر تن کرد. از سوی دیگر فرهنگ حاکم آن را برنمی‌تابد. همجنس‌خواهی در این فرهنگ امری مذموم و محکوم است. همین تابو بودن است که آقای قریشی احساس می‌کند اگر پرده برافتد و رازش آشکار گردد، نه تنها رسوا خواهد شد، مجازات را نیز باید منتظر باشد. بر این اساس نزد وجدان خویش شرمسار است و در ذهن چیزی نمی‌یابد تا با آن تسکین یابد.

به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید

در چنین شرایطی‌ست که از خود، از بودن خویش نیز منزجر می‌شود. لباس جنس دیگر پوشیدن در خلوتِ خانه تنها وسیله‌ای است که برایش آرامش به همراه دارد.

قریشی که به گذشته بازمی‌گردد، دورترین خاطره را در چهارسالگی‌اش به یاد می‌آورد، همانی که لباس مادر را در نبود او می‌پوشد و از بابت آن کتک می‌خورد. دومین تجربه به زمان دانش‌آموزی برمی‌گردد که در دبیرستان در حال بوسیدنِ دوستش، ابراهیم، فراشِ مدرسه آن دو را می‌بیند. حاصل این رفتار چیزی نیست جز اخراج از مدرسه و البته "بی‌آبرویی" و قطع رابطه با ابراهیم، دوستی که تاب دوری دوست و این "رسوایی" را ندارد و اقدام به خودکشی می‌کند.   

سال‌ها باید بگذرد تا حادثه‌ای دیگر در این راستا پیش آید. آقای قریشی ناظم مدرسه ‌شود و در این رابطه عاشق آقامرتضی، پدر یکی از دانش‌آموزان، ‌شود. آقا مرتضی اما تمایلی آشکار به همجنس ندارد. در نهایت، نه تنها آقای قریشی را از خود طرد می‌کند، فرزندش را نیز به مدرسه‌ای دیگر منتقل می‌کند. آقای قریشی اما عاشق آقامرتضی می‌ماند و در خلوت خویش چه بسیار روزان و شبان که با فکر او به سر می‌برد.

آقای قریشی یک‌بار، آن زمانی که با آقامرتضی برومند در رابطه بود، آنگاه که احساس می‌کند، دلبسته اوست و وی را فردی مورد اعتماد می‌یابد، به او می‌گوید؛ "آقای برومند، من کسانی رو می‌شناسم که دارای دو شخصیتِ متناقض هستن. توی زندگی اجتماعی آدمای مورد احترامی هستن و توی خونه یه آدم دیگه‌یی می‌شن. سربسته خدمتتان عرض کنم؛ بخش مهم و بی‌ارزش زندگیشون توی متن اجتماعه و بخش کوچک و پُرارزششون توی حاشیه‌ی اجتماع. به عبارت دیگه توی خونه‌ی کوچک خودشون کارایی می‌کنن که از جلوی چشم انظار پنهونه. توی او خطی که آدم دور خودش می‌کشه رو منظورمه."

آقای برومند نیز از آقای قریشی خوشش می‌آید. آن دو هیچگاه فرصت نمی‌کنند از عشق خویش به یکدیگر چیزی بگویند. آقای برومند ازدواج می‌کند، با آقای قریشی ترکِ رابطه می‌کند و احساسات خویش را در "مردانگی" جامعه به ثبت می‌رساند.

آقای قریشی اما نمی‌تواند، ترجیح می‌دهد تنها زندگی کند و یا وانمود نماید که همسرش مرده و او در وفاداری به همسر تن به ازدواج مجدد نخواهد داد. درون آقای قریشی بیرون او را نمایندگی نمی‌کند. او مجبور است در بیرون، خود را "مرد" بنمایاند و تمایلات زنانه خویش را در چهارچوب خانه محبوس گرداند. اگر هویت جنسی او آشکار گردد، دیگر نمی‌تواند شهروند این کشور گردد.

آقای قریشی حال چهل‌وچهار سال دارد. هیچ تمایلی به زن ندارد. در این راستا حتی به زنی از همکاران که نظر به او می‌کند، روی خوش نشان نمی‌دهد. در محله و کار اعلام داشته بیوه است تا شک برنیانگیزد.

آقای قریشی از یک سو توسط جامعه سرکوب می‌شود، آزادی بیان و هویتِ خویش را ندارد و از سوی دیگر در هراس از "بی‌آبرویی" و "بی‌حیثیت" شدن، خود را سرکوب می‌کند تا رفتارش آشکار نگردد و رازش از پرده برون نیفتد.

آقای قریشی شبی از شب‌ها، در زادروز تولد خویش، وسوسه می‌شود، دل به دریا می‌زند، هوس می‌کند با هویتِ واقعی خویش گام بر خیابان بگذارد؛ "حالا بهت می‌گن آدم...کم‌کم به وسوسه می‌افتد برای یک بار هم که شده با همان سر و وضع آرایش کرده و زن‌شده به بیرون خانه بیاید و آزادانه در کوچه و خیابان‌های شیراز راه برود."

او تا آنگاه که مرد بود و ناظم مدرسه، احترام همگان را برمی‌انگیخت. از والدین دانش‌آموزان تا پاسبان محل به وی احترام می‌گذاشتند. نقاب بیرونِ خویش را که برمی‌اندازد و با سیمای واقعی گام بر خیابان می‌گذارد، پاسبان محل، یعنی کسی که نماینده دولت است در حفظ نظم عمومی، در مقابلش ظاهر می‌شود و سرانجام قصد تجاوز به او دارد؛ پاسبان که فکر می‌کند با زنی فاحشه طرف است، پس از اندکی کشمکش "دو سیلی محکم به گوش آقای قریشی زد و گفت؛ می‌گم معطل نکن، دامنو بزن بالا! کوشید با دستی سینه‌ آقای قریشی را بمالد و با دست دیگر دامنش را بالا بزند. آقای قریشی پایداری می‌کرد و خواهش می‌کرد: بذارین برم! پاسبان دامن را رها کرد و سرش را به سر آقای قریشی نزدیک کرد و میان نفس‌های گرم و بلند و شهوتی گفت: یه ماچ آب‌دار بده ببینم! یه ماچ بده تا نزدم لت و پارت نکردم! تا اون دامن خوشگلتو جر و واجر ندادم بزنش بالا ببینم. دیگه نمی‌تونم خودمو نیگر دارم. می‌گم بزن بالا اون لامسبو."

آقای قریشی در لباس زنانه نمی‌تواند رفتار کلیشه‌ای زنان جامعه را بازتاباند. نظم به هم می‌ریزد، پاسبان یادآور نظم است به او. چون از این نظم چیزی در او نمی‌یابد، می‌کوشد نظم خویش را که تجاوز باشد، بر او اعمال دارد. آقای قریشی در دنیای نظم پاسبان، در میان دستان او، سرانجام رازش آشکار می‌گردد. رسوایی آغاز می‌شود.

با نگاهی دیگر به داستان "مردی در حاشیه" می‌بینیم دوگانگی رفتار جامعه، نیرنگ‌ها، فریب‌هایی که در فرهنگ ما نهادینه شده‌اند، نویسنده را به واکنش در برابر آن‌ها واداشته. او نسبت به این فرهنگ حساسیت بیشتری نشان داده تا رفتار شخصیت داستان و زبان او. واکنش آقای قریشی در برابر حوادث، گاه زبان لازم برای بیان خویش نیافته‌ است. مشکل اما بخشی به زبان فارسی بازمی‌گردد که ظرف لازم برای بیان این رفتار ندارد.

احساسات درونی آقای قریشی کمتر بازگو می‌شود و بیشتر در کلیات می‌ماند. از فانتزی‌های جنسی او و آرزوهای فروخورده و سرکوب‌شده در این چهاردهه زندگی چیزی، جز محدود، بیان نمی‌شود. نویسنده متأسفانه نکوشیده به آن نزدیک شود. آن‌که جلوی آیینه می‌نشیند و به خودآرایی مشغول می‌شود، نمی‌تواند بی‌احساس نسبت به خود و بدن خویش باشد. آقای قریشی به حتم فشار و سرکوبی فراتر از آن‌چه نویسنده بیان داشته، باید متحمل شده باشد، ولی متأسفانه چیزی لازم و بایسته از آن نمی‌بینیم. این‌که او در خلوت خویش، در خانه نیز آرامش ندارد و در اضطرابی مُدام، ترس از آن دارد که لو برود، علت آن اما در کلیات باقی می‌ماند. تنها شهامت آقای قریشی همین پوشیدن لباس زنانه است و گام گذاشتن به بیرون از خانه. ولی آیا نباید از این شخصیت که چنین رفتاری از خود نشان می‌دهد، انتظار داشت از فانتزی‌های جنسی خویش نیز حداقل در این لحظه‌ها چیزی بگوید و احساس خود را برای خویش بیان دارد؟

بیان این احساس برای خویشتن نباید مشکل‌ساز باشد و یا حداقل این‌که به سان لباس مبدل پوشیدن خطرناک نیست. او از این‌که تمایلات جنسی‌اش هم‌خوان با هنجارهای جامعه نیست، از خود نفرت دارد، ولی با این‌همه بند می‌گسلد و با لباس زنانه از خانه بیرون می‌زند. این آدم که جامعه رفتار جنسی‌اش را برنمی‌تابد، چرا باید خود در ذهن خویش نیز تمامی احساسات درونی خود را سرکوب کند. و این سبب شده تا چنین موضوع نابی کم‌تر امکان زایش و بالش بیابد.

رحیمیان موضوعی نو را دستمایه داستان خویش کرده است. این موضوع اما در فرهنگ ما تابو است و در واقع تراژیک. نویسنده بر واقعیت موضوع آگاه است و به حتم در همین تقابل است که به این انتخاب دست یافته. زبان داستان اما گاه به طنز نزدیک می‌شود و این خود باعث شده تا موضوع از جدی بودن فاصله بگیرد. در این شکی نیست که در نوشتن تراژدی نیز می‌توان به کمدی نزدیک شد، اما با زبان طنز نمی‌توان تراژدی را پرورد و موضوع را به یک تراژدی اجتماعی گسترش داد. خوشبختانه نویسنده در روند داستان از آن فاصله می‌گیرد.

"مردی در حاشیه" داستانی‌ست جذاب با موضوعی کاملاً نو و همین آن را ارزشمند کرده است. این داستان خواندنی در مجموعه‌ای به همین نام از سوی انتشارات باران در سوئد منتشر شده است.

مطالب منتشر شده در صفحه "دیدگاه" الزاما بازتاب‌دهنده نظر دویچه‌وله فارسی نیست.

اسد سیف نویسنده و منتقد ادبی ساکن آلمان
پرش از قسمت در همین زمینه
پرش از قسمت گزارش روز

گزارش روز

پرش از قسمت تازه‌ترین گزارش‌های دویچه وله