سفر در بیشتر فرهنگها با آگاهی در رابطه است. شاید بیمورد نباشد اگر گفته شود که شناخت انسان از جهان هستی با سفر آغاز شد. وسوسه دانستن و کشف، شاید از نخستین انگیزههای آدمی بود در بار سفر بستنها. در سفرها بود که قارهها کشف شد، و انسان پی برد که سرزمینهایی دیگر نیز با آدمیانی همچون خود او وجود دارند. در سفرها بود که کالاها ارزش اقتصادی یافتند و انسان از تجربههای دیگران برای بهتر زیستن آموخت. یک سوی سفر اگر رابطه بود و تبادل تجربه در بنای تمدن، سوی دیگر آن راه به نژادپرستی و استثمار نیز گشود.
در عرصه ادبیات سفرنامهها در واقع نقش مادر را برای داستاننویسی برعهده داشتند و چه بس داستانها که بنیان در سفر دارند و از همین مادر زاده شدهاند. در ادبیات ایران نیز کهنترین آثار بنیان در چنین بنمایهای دارند. از سفر ارداویراف به جهان دیگر گرفته تا سفرهای "هزار و یک شب" و یا سفرنامه ناصرخسرو. در جهان معاصر نیز "خاطرات حاج سیاح" و "سیاحتنامه ابراهیمبیگ یا بلای تعصب او" نوشته زینالعابدین مراغهای و یا "مسالکالمحسنین" اثر طالبوف چشم ما را بر واقعیت هستی ما گشود.
در سالهای پسین ما همین واقعیت را در سفرنامههای دیگرانی یافتیم که به ایران سفر کرده بودند. آثار سیاحان غیرایرانی چون آیینهای شد تا خود را در آنها بهتر بنگریم. از آن میان "سفرنامه تاورنیه" جهانگرد هلندی-فرانسوی که در زمان شاه صفی به ایران آمده بود، سفرنامه شاردن سیاح فرانسوی با عنوان "سفر به ایران و هند شرقی"، سفرنامه ادوارد پولاک اتریشی طبیب مخصوص ناصرالدینشاه با نام "ایران، سرزمین و مردم آن"، سفرنامه کنت دوگوبینو فرانسوی تحت عنوان "سه سال در ایران" و سفرنامه اردوارد براون انگلیسی با عنوان "یک سال در میان ایرانیان" مشهورند.
اگر عنصر خیال را در داستان برگزینیم، سفرهای خیالی نیز در کنار سفرنامههای واقعی، راهی نو در بالش داستان داشتهاند. دانته با همین سفر در خیال است که "کمدی الهی" را مینویسد، سروانتس "دن کیشوت" را سوار بر اسب کرده، راهی سفر میکند تا جهانی نو کشف کند. ژول ورن نیز با همین عنصر جهان را درمینوردد. و سرانجام در همین سفرهاست که جوزف کنراد از سفر دریایی خویش به آفریقا رمان "دل تاریکی" را خلق میکند.
جهان که به پیش میتازد، سفرنامهها نیز شکل و ارزش پیشین خویش را از دست میدهند. گاه به تن گزارشی تصویری مینشینند و گاه در داستان و رمانی خود را نشان میدهند.
به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید
در سفر به ناشناختههاست که در دههها و سالهای اخیر سفر به کشورهایی چون شوروی و یا جمهوریهای سابق شوروی، اسرائیل و سرانجام کوبا برای ایرانیان جذابیتی ویژه به همراه داشتهاند. در این سفرهاست که شیفتگی و یا نفرت ما رنگ میبازد. این سفرها به شکلی یافتن دوباره خویش است؛ خارج شدن از پوسته رؤیا و گام نهادن در واقعیت.
کتاب "کوبا جزیره بیتاب" اثر سودابه اشرفی نیز در همین راستا اثریست خواندنی. نویسنده "داستان سه سفر" خویش را به کوبا در فاصله سالهای ۲۰۱۵ تا ۲۰۲۰ در ۲۰۳ برگ نوشته و انتشارات باران در سوئد آن را منتشر کرده است.
کوبا سالهای سال کشور امید برای نسلی محسوب میشد که دشمن "امپریالیسم آمریکا" بود. انقلاب در کوبا برای نخستین بار نشان داد که میتوان بر دشمنی بزرگ نیز پیروز شد. شیوه مبارزه نسلی که در کوبا انقلاب را به پیروزی رساند، سرمشق و نمونهای شد برای نسل جوان معترض در جهان، به ویژه کشورهایی که به شکلی تحت فشار و استثمار مستقیم و یا غیرمستقیم آمریکا بودند. در پی انقلاب کوبا بود که جوانان اسلحه در دست گرفتند، به کوه زدند تا موتور انقلاب را در کشور خود به کار اندازند.
کوبا اگرچه در شکست آمریکا پیروز شد، اما همان راهی را پیش گرفت که انقلابهای دیگر. میتوان بر فشارهای روزافزون آمریکا انگشت گذاشت و به محاصره اقتصادی اشاره کرد و از توطئههای این کشور در به سقوط کشاندن کوبا گفت، اما نمیتوان به همین آسانی پذیرفت که در این کشور تنها یک حزب امکان حضور داشته و نشریات موجود نیز تنها از آن همین یک حزب باشند. این انقلاب نیز فرزندان خود را خورد تا همان فیدل انقلابی پنجاه سال حکومت کند. پس از او نیز حکومت به برادرش رسید تا او نیز راه برادر را یازده سال ادامه دهد. این حکومت به هیچ معترضی امکان حضور نداد. سانسور برقرار کرد و حتی یاران دیروز را کشت و یا خانهنشین کرد. آیا این خود نشان از تلخی این انقلاب ندارد؟
پیروزی انقلاب کوبا در سال ۱۹۵۹ به امیدی برای جوانان جهان تبدیل شد. روشنفکران از سراسر دنیا به دفاع از آن پرداختند. کسانی چون ژان پل سارتر و سیمون دوبوار در حمایت از آنان به آنجا سفر کردند و در ارزش انقلاب کوبا نوشتند. و همین دفاع و پشتیبانی کافی بود تا الگو شوند.
از سفرنامه سارتر که با عنوان "جنگ شکر در کوبا" نخست در روزنامه کیهان به شکل پاورقی منتشر شد و سپس به شکل کتاب انتشار یافت، چنان استقبالی شد که از یک سو رژیم شاه دستور به توقیف آن داد و از سوی دیگر به عنوان کتابی آموزشی به خانههای تیمی چریکهای فدایی راه یافت. سارتر بهرغم نابسانیهای فراوان و بنیادینی که در این کشور میبیند، در پایان این کتاب، در دفاع از انقلاب کوبا مینویسد: «یا باید کوباییان پیروز گردند و یا ما همه چیز حتی امید را از کف فرونهیم».
سودابه اشرفی در سفرنامه خویش میکوشد به شکلی گذشته و یا فکر گذشته خود را بازکاود؛ میخواهد از رازی پرده بردارد که سالیانی دراز با او بوده است؛ و نه با او، بلکه با بسیارانی از جوانان همنسل او که خود را انقلابی میپنداشتند. او در این سفرها از سه ماه حضور خویش در کوبا مینویسد، به هر کجا که فکر میکند باید نشانی از کوبای سالیان انقلاب داشته باشد و نمونهای باشد برتر از آنچه در دیگر کشورها دیده است، سرک میکشد. و هر چه بیشتر میجوید، کمتر مییابد.
نویسنده داستان نمینویسد، سفرنامه مینویسد و دیدههای خود را گزارش میکند، ولی آنچه نوشته خود داستانیست جذاب. اگر داستان مینوشت، مجبور بود از خیالبافیهای خویش بر آن چیزی بیفزاید؛ پس آنگاه از حقیقت خویش تهی میشد و داستانش واقعیتی تاریخی به خود نمیگرفت.
نویسنده سفر نخست را به اتفاق دوستی پزشک آغاز میکند، با یاد چه گوارا؛ مرد اسطورهای انقلاب کوبا که با مرگ خویش اسطوره بودن خود را جاودان کرد. او بهسان بسیاری از همنسلان خود "چه" را از ایران با خود به همراه دارد؛ مردی که دختر همسایه او را عاشق بود. اما چه کسی عاشق او نبود؟
نویسنده که ساکن آمریکاست، از طریق مکزیک راهی "جمهوری سوسیالیستی کوبا" میشود: «در هیجانی غیرقابل تعریف... هر لحظه ضربان قلبم بلندتر و تندتر شده است. جزیره کوبا در محاصره آب لاجوردی میدرخشد و کمکم به زیبایی گلیمی رنگارنگ با حاشیهای زمرد زیر پایمان باز میشود.»
از نابسامانی در کوبا اگرچه شنیده و یا خوانده باشی، باز هم دیدن آن دلخراش است: «کوچهی نسبتاً طولانی ما ترکیبیست از سنگفرش کهنه، خاکی و آسفالت، چند مغازه کوچک، چند سطل آشغال بزرگ سرریز؛ زنده و پر از رفتوآمد. چالههای دیشب را حالا میشود دید. کپههای سنگ و کلوخ و آجر، گوشه و کنار و میان، روی هم تلنبارند. گربهها از سر و کول سطل آشغال بالا میروند. خانهها شگفتآورند. بعضیاز آنها همانطور که ایستادهاند، به طور غریبی در حال فروریختناند. سیاه و دودزده روی هم، کنار هم، درون هم. چیزی ستونهای منحنی آنها را جویده. سیمها و کابلهای برق از دیوارهای نیمهریخته، مثل عنکبوتها و رطیلهای بزرگ سیاه بیرون زدهاند و به طور خطرناکی در فضا آویزانند. هیچ نظم و منطقی در خرابی و آبادی خانهها نیست. گاه دیواری با نقاشی و گرافیک، اثری هنری شده و گاه سوراخ بزرگی در دلش باز. بالکن همان خانههایی که میریزند پر از نشانههای زندگیست. رنگارنگ از لباسهای پهنشده زیر آفتاب تند. حتا شورت و کرستها- همان که ما ایرانیها هفت سوراخ پنهانش میکنیم، روی بند تکان میخورند... خیلی زود یاد میگیرم که این مردم در راحت بودن با بدن نمونهاند...».
و این البته تصویریست عمومی که در هر شهر و هر گوشهای از این کشور به چشم میخورد. در هر ایستگاه اتوبوس و بر هر دیواری عکسی از فیدل کاسترو، تنها و یا به همراه چه گوارا، دیده میشود که هنوز نوید سوسیالیسم میدهد. برخلاف اماکن عمومی، بر دیوار خانهها عکسی از فیدل دیده نمیشود. مردم از او و برادرش به بدی یاد میکنند، ولی کسی از "چه" بد نمیگوید: «انگار او به قدیس تبدیل شده و فیدل و برادرش به شیطان». ناکارآیی سوسیالیسم کاسترویی در این کشور اما جز فقر و فساد و خفقان چیزی به همراه نداشته است. در این کشور حتی حیوانات نیز از گرسنگی رنج میبرند: «با منظرهی گاوهای لاغری که میشود دندههاشان را شمرد، در این جزیره انگار گرسنگی میان انسان و حیوان به تساوی تقسیم شده است.»
مردم کوبا با اینهمه به زیر آفتابی درخشان و در کنار آبهایی افسونگر، مردمی شادند؛ میخندند و میرقصند. راوی از یک کوبایی علت شاد بودن آنان را میپرسد و پاسخ میشنود: «برای اینکه کوبایی در یخچال را باز میکند، هیچی توش نیست، شونههاش را میاندازه بالا، بطری رام را برمیداره سر میکشه و میگه بریم برقصیم.»
با اینهمه نویسنده در سفر به "خلیج خوکها" از "حماقت آیزنهاور و کندی" مینویسد و از مقاومت شجاعانه مردم در برابر یورش آمریکا برای درهم شکستن انقلاب. این همان حملهای بود که ننگ و شرم آن هرگز از یاد تاریخ نخواهد رفت. پیروزی کوبا در برابر این حمله، برایش شصت سال انزوا و محاصره اقتصادی به همراه داشت.
دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید
حال در کوبای کنونی دگربار در هتلهای لوکس با اتاقهایی مجهز و قیمتی بالا از توریستها پذیرایی میکنند و این در حالیست که خانهها از کمبود آب و برق و اینترنت همچنان در رنجند.
ذهن نویسنده از دیدن بسیاری رفتارها و اماکن، به ایران امروز و یا دیروز برمیگردد، به مقایسه مینشیند و این خود بر جذابیت اثر میافزاید. او در دیدار از "اتحادیه هنرمندان و نویسندگان" و به همراه آن سانسور حاکم، به یاد کانون نویسندگان ایران میافتد و سخنان روحالله خمینی که «اگر قلمتمام مطبوعات را شکسته بودیم...» و به این نتیجه میرسد که: «دیکتاتوری همه جا با ادبیات و هنر یکجور رفتار میکند... دیکتاتوری هرگز از تخیل و خلاقیت دل خوشی نداشته است. تخیل و خلاقیت برای ایدئولوژی خطرناک است. وادارت میکند بشکه بشکه کتاب بسوزانی و به جایش بطری بطری رام بنوشی». او در این بازگشتها گذشته خود و نسلی از جوانان جامعهای را میجوید که در جستوجوی "عدالت اجتماعی" بودند.
اگر کوبای روی زمین غم به دل مینشاند، کوبای زیر آب گرم "رنگارنگ و سحرآمیز" و دلپذیر است: «سکوت زیر آب و رقص ماهیها آنقدر رنگارنگ و دلرباست که وادارت میکند به خدا ایمان بیاوری... از سبکی حس میکنم اول و آخر زندگی همینجاست... حتا اگر اینجا غرق شوم، چه زیبا مردهام... زیبایی گیاهان و باغهای دریایی کوبا در جهان بینظیرند.» و «کوبا بهشتی زیبا، مروارید کارائیب، سرزمین آبهای کریستالی، فیروزهای، زمردی، لاجوردی، سرزمین جنگلهای عمیق و انبوه و دستنخورده، سرزمین پرندههای بینظیر، آبشارهای عظیم، رودخانههای دست و دلباز، کوبا گرسنه، کوبا تنها، کوبا در زندان، کوبا در غربت...»
این تحسین را در دیدار از "سانتاکلارا"، "خانه آرامش ارنستو رافائل گوارا"، "مقر استقرار و پیروزی چهگوارا و چریکهایش"، نیز از زبان راوی میشنویم. در دیدار از این روستا، قداست گوارا و پیروزی انقلاب و شکست دیکتاتوری باتیستا با زیباییهای طبیعت درهم میآمیزد تا تحسین و اندوه به هم آمیزند.
فروپاشی ذهن از سالها امید دشوار است. دیدار از کوبا برای نسلی که ذکرش رفت بسیار تلخ است، حتی اگر برخی اعضای آن در پی سالها زندگی در غرب به واقعیت آن کشور آگاه شده باشند. نویسنده در واپسین روز اقامت در هاوانا به این نکته اعتراف میکند: «برای آخرین پیادهروی به کنار ملکون میرویم. دژ ال مورو ولا کابانیا مثل دیناسوری که از دریا برآمده باشد به نظر میرسد. چراغهای دیوارهای سنگی از حس تاریکیای که در قلبم روشن شده، کم نمیکنند. تنها جاییست که سرانجام موفق به دیدن آن نشدهایم. شاهد شکنجه و قتل، از زمان کلونیال تا چه گوارا که خود شخصا گلوله را در سر "ضدانقلاب" خالی میکرده است. لا کابانیا حالا علاوه بر محل نمایشهای تاریخی "بیحال و بیخودی گران" نمایشگاه بیحال کتاب هم هست. تعریفی که از نمایشگاه کتاب سالانه هاوانا شنیدهام چیزی شبیه نمایشگاه کتاب ایران است. خیل عظیم جمعیت به طرف کتابهای سانسورزده، خودسانسورزده، خمیرشونده، نویسندههای لاغر و غمگین جوان با دستهای کوتاه از جهان، سرازیر میشوند. کمزوری نمایشگاه کتاب هاوانا را تنها یک نویسنده ایرانی میفهمد...»
سودابه اشرفی با آوردن "برشهایی از دیروز و امروز کوبا" به عنوان "پسگفتار" و همچنین "گاهشمار تاریخ کوبا"، کوشیده است هستی تاریخی مردم این کشور را برای خواننده ملموستر گرداند.
سفر سودابه اشرفی به کوبا یادآور این سخن ابنبطوطه است که میگوید: «سفر ابتدا تو را مات و مبهوت میکند، سپس از تو یک روایتگر میسازد». فکر میکنم جذابیت این سفرنامه نیز در همین نکته نهفته است.
مطالب منتشر شده در صفحه "دیدگاه" الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.