سالروز درگذشت شاهرخ مسكوب
۱۳۸۵ فروردین ۲۳, چهارشنبهیکسالیست که شاهرخ مسکوب، نویسنده، پژوهشگر، منتقد و جستجوگر قهرمانان حماسی ما، بدون آنکه بادی از قهرمانی در سر خود پرورانده باشد، از میان ما رفته است. شاید مرگ هم دنبالهی زندگیست. آدم میخواهد همانجایی بمیرد که زندگی کرده. زمانش را در همان مکانی که آغاز کرده به پایان برساند. این بستگی به خاک چیز عجیبیست. برگشتن به همان خاکی که از آن بیرون آمدیم. این خاک اما پروراندهی همان قهرمانان حماسی ماست. قهرمانانی که مسکوب در پی یافتن هویت خویش به سراغ آنان میرفت. زبان فردوسی سرگذشت زبان فارسی ماست و هویت ما نهفته در همان سرگذشت. مسکوب با نوشتن دو کتاب «مقدمهای بر رستم و اسفندیار» و «سوگ سیاوش» بسراغ قهرمانان رفت تا واقعیت زبانی و قهرمانی آنان را چون آینه تمام نمای تاریخ برای ما بازگشاید. او شاید در وجود قهرمانان انسانیت را یافته بود و به همین دلیل همهی دوران جوانی و نوجوانی او به اعتماد کامل به انسان و انسانیت گذشت. اما سالها بود که اعتماد دربست به انسان را از دست داده بود. «گمان میکنم انسان یک مجموعهی عجیب و بیشتر آمیختهای از سیاه و سفید و یا خاکستریست تا سفید. بیخردی او از خرد ناچیزش بسیار بیشتر است. ما باید یاد بگیریم انسان را آنچنان که هست و آنچنان که میتواند باشد ببینیم، نه آنچنان که دوست داریم.».
مسکوب با نگرشی به دوره فاشیسم در آلمان و ایتالیا و انقلابهای معروف جهان چون انقلاب فرهنگی چین به این نتیجه میرسد که روانشناسی توده چیزیست جز روانشناسی فرد فرد آدمها. فوران غریزه، تعصب، جهل کور، جنون همگانی سبب هماهنگشدن و درهمآمیختن آدمها با یکدیگر میشود. یک چیز یکپارچهای تشکیل میدهد که دیگران را جذب میکند و بهم میبندد. مثل آهنربایی که برادهی آهن را جذب میکند. مسکوب به سراغ کوی دوست میرود. تا حافظ و عرفان او را دریابد. عرفان حافظ هرگز سبب عارف شدن مسکوب نشد، اما او را به فراز قلهای رساند که آنچه را در دامنهی آن میدید جز تقلیدی به بنبست رسیده نمیدانست. «بعد از دیوان شمس کی میتواند دیگر آنجوری حرف بزند. آن شادی، شیفتگی و آن پرواز عجیب و غریب در عالم خیال و عشقی که او به خود، خودی به پهنای فلک، میورزد. حافظ و فردوسی هم همین بلا را سر مقلدان خود آوردند. فقط نیما از در دیگر درآمد و اصلا زد به وادی دیگر.».
با همهی این حرفها او سهراب سپهری را میستود. سپهری با جهان و طبیعت رابطهای متعالی و عارفانه دارد. عرفان سپهری و دید او امروزیست. مسکوب با وجود آنکه ۵۰ـ ۴۰تایی شعر از خود باقی گذاشته، اما هرگز با وجود اصرار دوست نازنیناش، مرتضى کیوان که او را چهارراه ادبی مینامد، تن به چاپ آنها نداده است و آنها را خطاهای جوانی میداند. «شاعری ارادهی غولآسایی میخواهد و بزرگترین و سختترین کار دنیاست. شعر چیز ناسپاسیست. متوسطاش و حتا متوسط خوباش هم بدرد نمیخورد. شعر یا باید یگانه باشد که بماند و یا اینکه بعد از چند صباحی فراموش شود. شعر نسبت به شاعر به بیرحمی مرگ است و البته به زیبایی عشق. عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود.».
داریوش شایگان، فیلسوف و دوست نزدیک مسکوب بر سر مزارش میگوید، ”مسکوب خود از آثارش بزرگتر و مهمتر بود.“ ”دلم میخواهد دنیا و آدمهایش مثل دریا باشند و من مثل یک مغروق در اعماق این دریا که از همه جانب تمام جانم احاطه شده باشد.“.