مهوش، صدایی از اعماق
۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبهکافه ساز زن ضربی ها در محله های قدیمی و پر جمعیت تهران، زمانی خاستگاه خوانندگان ترانه های عامیانه یا کوچه بازاری بود. به ظاهر محل تردد فرودستان و احتمالا جائی برای عیش و نوش فرادستان نیز. بعدها کافه کریستال و کافه جمشید و... در خیابان لاله زار جای خود را به کاباره شکوفه نو در جنوب و کاباره های دیگر در بالای شهر دادند تا مردمی را که ظاهرا با چشم تحقیر به این گونه کافه ها و هنرمندان آن می نگریستند جذب خود کنند. اما همین ترانه های عامیانه برخاسته از اعماق، از نگاه صادق هدایت و عبدالحسین زرین کوب دو نویسنده و پژوهشگر، نماینده روح ملت و صدای درونی آنان بود. زنانی که در این نوع کافه ها می خواندند و می رقصیدند، برخاسته از طبقات محرومی بودند، که "بد نام" نامیده می شدند.
روح الله خالقی اما در کتاب سرگذشت موسیقی تکلیف هنر و هنرمند را روشن می کند و می نویسد: «وقتی زنی خوب آواز خواند یا خوب رقصید و در این فنون به مقام هنرمندی رسید، او متعلق به اجتماع است و همه حق دارند هنر او را ببینند و بشنوند و تحسین کنند. به کسی چه مربوط است که اخلاق خصوصی او چیست؟ مگر من خود که این جملات را می نویسم یا شما یا سایر مخلوق خدا همه بی عیب و پاک و منزهایم؟!»
قلعه در دل تهران مخوف
از میان خوانندگان ترانههای عامیانه میتوان "مهوش" را نام برد که او را یکی از نخستین سرآمدان زنان موسیقی کوچه و بازار می دانند. از اهالی لرستان بود و از شهر بروجرد می آمد. یازده ساله بود که مادرش مرد. شاید دست قضا و قدر بود که او را به دست راننده کامیونی سپرد تا به "تهران مخوف" بیاید. کسی اطلاع دقیقی از چند و چون زندگی اش در کودکی ندارد. می گویند او را به محله بدنام، "قلعه" و شهر نوی بعدی برده اند.
سیمین بهبهانی در قصه "سنگ را آرام تر بگذارید" واقعیت و تخیل را در هم آمیخته و از زبان مهوش زندگی او را بیان می کند: «احمد آقا در راه برایم آواز می خواند: من و تو گندم یک دونه بودیم/ من و تو آب یک رودخونه بودیم/ نزدیک یک قهوه خانه پیاده شدیم. احمد آقا گفت: چلو کباب می خوریم. گفتم من آبگوشت دوست دارم.» شاید به همین دلیل بود که در آغاز اسم او را "اکرم آبگوشتی" گذاشته بودند. تا زمانی که مهوش در زمستان پنجاه و یک سالِ پیش، جان خود را در یک تصادف رانندگی از دست نداده بود، شاید کسی پی به محبوبیت او در میان عامه مردم نبرده بود.
بشنوید: گفتوگو با سیمین بهبهانی
زمستان بود و سرها در گریبان. توده ی مردم سر درگریبان تابوتی را بدرقه می کردند که زنی به نام مهوش در آن خفته بود. از نگاه بسیاری از مشایعین، او همان زیبای خفته شان بود که تا شبی پیش از آن حادثه، همه آن ها را به وجد می آورد. ادا و اطوارش را دوست داشتند به خصوص وقتی باسن و سر و دست را تکان می داد و می پرسید این ...کجه؟ یا این دست کجه؟
سیمین بهبهانی، بزرگ بانوی شعر معاصر ایران مهوش را هنگام اجرای برنامه از نزدیک دیده است: «ایشان در باغی بیرون تهران، هر شب برنامه داشت و میخواند: "این دست کجه" و.. و میرقصید و کارهایش خیلی هم جالب بود. من داییای داشتم که دوست داشت به آنجا برود. هر وقت میرفت، من را هم با خودش میبرد. بسیار جالب بود.»
هجوم جمعیت در مراسم تشییع
شاهدان عینی در مراسم تشییع جنازه مهوش اغلب از یک جمعیت پنجاههزار نفری یاد می کنند. مراسمی که تنها آن را قابل قیاس با مراسم تدفین غلامرضا تختی قهرمان ملی ایران می دانند. روزنامهی توفیق در آن زمان نوشت که مردم آیتالله بروجردی، مرجع تقلید شیعیان را نیز چنین مشایعت نکردند. می گویند دیوارهای گِلی قبرستان ابن بابویه در اثر ازدحام جمعیت ترک برداشته بود.
ایرج مهدیان خواننده ترانههای عامیانه علت استقبال مردم از این نوع ترانه ها را در بیان درد دل مردم می داند: «این ترانهها چون از بطن جامعه بلند میشد، به دل مردم هم مینشست. مضافاً براین که این ترانهها درد دل مردم بود. خانم مهوش اولین خواننده زن بود که روی صحنه آمد و حرکاتی کرد که به دل مردم نشست. بعد با بازی کردن در چند فیلم و خواندن چند ترانه در این فیلم ها شهرتش بیشتر شد.در یک فیلم که گاری کوپر بازی کرده بود، زمانی که او وارد رستوران میشد آهنگ مهوش پخش می شد. به خاطر این فروش فیلم چند برابر میشد.»
دکتر صدرالدین الهی، روزنامه گار، از زیرکی و نقش پر رنگ او بر مردم میگوید: «او توانسته بود بر اعصاب گروه عظیمی از مردم که دنبال موسیقی جدی نبودند، مسلط بشود. این هم از ویژگی های جامعه ای است که می خواهد درهایش را به روی بورژوازی باز کند. زن زیرکی بود و نبض جامعه در دستش بود.»
یاد مهوش در مجلهها
دکتر الهی همزمان بامرگ مهوش، مقالهای در مجله تهران مصور مینویسد. خودش می گوید صبح روز بعد وقتی وارد دفتر مجله شدم دیدم از نخستین پله ورودی تا دفتر کار من، سبدهای گل و میوه چیده شده است. در دفتر کارم خانمی را دیدم که به محض ورود من از جایش بلند شد و خود را معرفی کرد. من آفت هستم همکار مهوش. از شما خیلی ممنونم که ما را هم به حساب آوردید.
دکتر محمد عاصمی سردبیر مجله کاوه که در آن زمانها سردبیری امید ایران را بر عهده داشت، با وجود مخالفت همکارانش، شهامتی به خرج می دهد و عکس مهوش را در وسط مجله منتشر میکند. او هم روایتی شبیه دکتر الهی را نقل می کند و از دستههای گل و قدردانی خواننده های کوچه و بازار میگوید: «زنی با شخصیت بود که تشییع جنازه پر جمعیت نتیجه تاثیر اجتماعی اش بود. مردم صادق هدایت و بهار را هم این جور تشییع نکردند.»
می گویند مهوش درشت اندام بود و چاق، بدون آن که چهره ای زیبا داشته باشد. سیمین بهبهانی در داستان تخیلی واقعی خود از زبان مهوش می گوید: «من کمی چاقم. مثل زن های قاجاریٓ نه مثل این فرنگی های نیقلیانی.»
دکتر پرویز ناتل خانلری، پژوهشگر می گوید: تصنیفهای "بهار" هیچوقت مانند تصنیفهائی چون "مشتی ممد علی؛"، "یکی یه پول خروس" توی دهانها نمی افتد. سیمین بهبهانی علت ماندگاری ترانه را در پیام حامل آن می داند: «تصنیفهایی مانند "ماشین مشتی ممدعلی" یا "یکی یهپول خروس"، تصنیفهای روز هستند. ولی آنکه پیامی با خودش دارد، در هرحال در طول زمان میماند. شعر وقتی ماندگار میشود که در طول زمان بتواند عمر کند و برای مردم بماند. تصنیف هم جدا از شعر نیست. الان دیگر ما در عصری هستیم که خط کشیدن بین شعر و تصنیف کار غلطی است و فاصله انداختن بین آنها اشتباه است.»
قمر و مهوش، هر دو دست و دلباز
مهوش در پائین شهر کار خود را می کرد و کسی هم نمی توانست مانع اجرای برنامه اش شود. همچنان که قمرالملوک وزیری نیز سال ها پیش از او با برداشتن حجاب و گذاشتن تاجی بر سر به گراند هتل رفت. عده ای در بیرون از هتل قصد خودکشی به خاطر غیرت بر باد رفته شان داشتند و برخی نیت کشتن قمر را در سر می پروراندند و در انتظار لحظه موعود به سر می بردند. قمر اما برای رجال آن زمان می خواند و مهوش برای مردم عادی. قمر را حنجره طلائی می نامیدند در حالی که مهوش با طلا و نقره سرو کاری نداشت و تنها ترانه های مردمی رامی خواند. هر دو اما نقاط مشترکی داشتند. دست و دلباز بودند و هر آنچه را که داشتند میان فقرا قسمت می کردند. مهوش پول را مانند چرک دست می دانست و قمر تاب دیدن آدم فقیر و گرسنه را نداشت.
سیمین بهبهانی ضمن تائید وجوه تشابه میان آندو، از دو طبقه مجزای هنری سخن می گوید: «من بین خانم قمرالملوک وزیری و مهوش، همان تفاوت هنر اعلا و عامه را حس میکنم. یعنی خانم وزیری همیشه محترم بود، همیشه در هر جایی که بود، رفتارش بسیار محترمانه بود. حتی آن امور خیریه را هم که اداره میکرد، در وضع بسیار خوبی بود. مثلاً در کنار خانهاش، خانهای برای بچههای بیپدر و مادر گرفته بود، آنها را در آنجا نگهداری میکرد و برایشان مستخدم گذاشته بود. خیلی هم دست و دل بازبود. اینها را من غالباً از مادرم و یا از اطرافیانم شنیدهام. مهوش هم به طریق خودش این کارها را انجام داده. به هرحال او هم خیلی به افراد فقیر جامعه کمک کرده. چون خودش فقر را واقعاً حس کرده بود. شباهتهایی هست، ولی شباهت در افراد هیچوقت یکسان نیست. نمیتوانیم مقایسه کنیم، بگوییم این دو مثل هم هستند. حتماً تفاوتهایی موجود است.»
روح الله خالقی تا آن جا که دستش رسیده نام زنان هنرمند برخاسته از طبقه محروم جامعه را از کتاب ها بیرون کشیده است. مینا، زهره ،یار شاه، دلبر و دلپسند و... اما گویا هنگام نوشتن کتاب سرگذشت موسیقی، هنوز مهوش نامدار نشده بود تا ذکری از او به میان آورد. مهوش اما نامش مانند دیگر زنان هنرمند چون آفت و روحپرور و سوسن و فیروزه و... در تاریخ موسیقی عامیانه ماندنی است.
آخر و عاقبت کار را از زبان مهوش می خوانیم: «سرانجام به گورستان میرسیم. مرا به مرده شور خانه میبرند. مثل کیسه شنی از داخل تابوت روی تخته مرده شور خانه پرت می کنند. می خواهم جیغ بکشم، اما نمی توانم. مرا توی گور می خوابانند. یک بیل بزرگ خاک رویم می ریزند. آخ، یواش تر! زنها گریه می کنند. آفت زبان گرفته است. از نیمه شب تا دم صبح دستم توی دستش بود. هم رقیب من است هم دوست من.»