هفتاد و پنجمین زادروز فریدون فرخزاد، مرد میدانِ بزم و رزم
۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبهتبلیغات
تولد فریدون فرخزاد از نگاه بسیاری "تولدی دیگر" بود. او در آلمان تحصیل کرده بود و با فرهنگ غربی به خوبی آشنائی داشت، اما تفاوت های میان فرهنگ شرق و غرب را دقیق نمیشناخت. تازه دو سال بود به زبان آلمانی شعر میگفت که برنده جایزهای ادبی شد. قدر شعرهایش را "بوبروفسکی" شاعر مشهور آلمانی شناخته بود: «این شاعران ایرانی به ما نشان دادهاند که در دنیای مملو از وحشت جنگ، هنوز می توان زیست!» و "یوآخیم گونتر" منتقد آلمانی در نقدی بر کتابش نوشته بود:«وقتی اولین کتاب یک شاعر اینگونه کامل است از این می ترسم که در آینده کتاب دومی نداشته باشد. کمال را چگونه می توانی کامل تر کنی؟»
فریدون اما هوای وطن داشت و می خواست به ایران بازگردد. فروغ می دانست که برادرش در بازگشت به میهن با چه مشکلاتی همراه خواهد بود. او در نامهای به فریدون نوشت: «احمق نباش و فکر مشاغل و غیره را از سرت بیرون کن. تو نمیدانی. مگر من این جا چه شدهام که تو میخواهی بشوی؟ دو سال است که به آلمانی شعر میگوئی و برای خودت آدمیشده ای. من ۱۰ سال است که شعر میگویم و هنوز وقتی احتیاج به ۵۰ تومان دارم باید سر خودم را بگیرم و از بدبختی گریه کنم.»
ترجیح هنر بر سیاست
فریدون اما تصمیم خود را گرفته بود. همسرش آنیا و تنها فرزندش رستم را که قرار بود روزی "رستم فرخزاد" بشود به ایران برد. آنگونه که پوران فرخزاد خواهر بزرگتر او می گوید قصدش هم ورود به محافل هنری نبود:«فریدون موقعی که آمد به ایران، اصلا خیال نداشت که وارد محافل هنری شود. شاید اگر من در رادیو نبودم و فریدون با محیط رادیو آشنا نمی شد، هرگز این اتفاقات نمیافتاد و فریدون دنبال همان کار حقوق سیاسی که خوانده بود میرفت. به هر حال در درونش یک هنرمند زندگی میکرد. فریدون بیشتر از این که سیاسی باشد، هنرمند بود.»
همین دیدارها کار خود را کرد و فریدون نخستین شوی سه ساعته خود را با عنوان میخک نقرهای در تلویزیون اجرا کرد. همه جور هنرمند و تماشاگری در این شوها یافت میشد. از هنرمندان قدیمی چون قمرالملوک وزیری گرفته تا هنرجویان جوان و در جستجوی نام که برای نخستین بار به روی صحنه میرفتند. بچه ها را اما فراموش نمیکرد. کودکانی که مشتاق و کنجکاو با هر حرکت دوربین صورت هایشان را برمیگرداندند تا چهرهشان نشان داده شود. «من وقتی میروم آن بالا شادی را حس میکنم و خودم را خوشبخت میبینم. این پائین باور کن که تحملش خیلی سخت است.»
فریدون، شومنی متفاوت
فرخزاد تنها شومن ایرانی نبود. پوران اما می گوید شومنی از نوع متفاوت بود:« آدم هایی که میخواندند یا مینواختند یا به هر نوع روی سن ظاهر میشدند، آن موقع همهشان جامد بودند. نه دستشان را می توانستند تکان دهند، نه میمیک داشتند، نه با چشمشان حرف میزدند. مثل مجسمه. فریدون عروج را نشان داد. با دست، با پا، با رقص با هر حرکتی که فکر کنید. هنر ازش فوران میکرد. سرا پا شور و شیدایی بود.»
بسیاری از ترانههای فریدون فرخزاد را ایرج جنتی عطایی سروده است. او ضمن تعریف نخستین دیدار خود با فریدون، تفاوتی فاحش نیز میان شوهای فریدون و دیگر هنرمندان میبیند:« در زمان میخک نقرهای، ترانههایی که فریدون خوانده بود را من مینوشتم، فریدون فضای دیگری که از غرب و محل رشد هنریاش آلمان گرفته بود را با خود آورده بود و آن گستاخی و بیشیلهپیله به مسائل برخورد کردن باعث شد که ناگهان جا باز کند، به ویژه در بخش شوی تلویزیونی که پیشنیهی آنچنانی در فرهنگ و در تجربهی روزمرهی تماشاگران و بینندگان تلویزیون نداشت.»
ستار خواننده سرشناس که اتفاقا برای نخستین بار در شوی پرویز قریب افشار بر صفحه تلویزیون ظاهر شد و سپس به شهرت رسید، تایید دیگری بر حرفهای جنتی عطائی دارد: «فرخزاد از دیگر هنرمندان آن زمان ایران پیشرفته تر بود. ما هنرمندان دیگری داشتیم که شومنی میکردند، اما فریدون واقعاً چیز دیگری بود و به همین خاطر هم کارش گرفت. با این که عدهی زیادی از او خوششان نمیآمد، برنامههای او بهخصوص "میخک نقرهای" را همه نگاه میکردند و میگفتند میخواهیم ببینیم امشب چه میخواهد بگوید. چون کارهایی میکرد، حرفهایی میزد که تا آن زمان در ایران گفته نشده و اتفاق نیافتاده بود.»
دلارام کشمیری، مجری برنامه های تلویزیون، چند سالی بود که با این رسانه همکاری مستقیم داشت که فریدون از آلمان به ایران بازگشت. آشنائی این دو اما به سال ها پیش از آن باز میگردد:« فریدون فرخزاد را سالیان خیلی دور و درازی است که من میشناسم. به دلیل اینکه آنها خانوادگی با مادر من آشنا بودند و بالطبع من هم با فریدون در بچگی آشنا شدم. وقتی از آلمان برگشت، برای شومنی وارد تلویزیون شد. برای اولین بار هم این شو در سالنی بیرون از تلویزیون برگزار شد و قرار شد من در این برنامه شرکت کنم، به خاطر اینکه مردم بدانند این برنامه مربوط به تلویزیون است. من هم روی سن با او همکاری کردم. فریدون به علت این که اولین کسی بود که آمد شو گذاشت و خیلی راحت برنامه اجرا میکرد و خیلی راحت حرف میزد، کارش برایمان جالب بود. فریدون با استقبال زیادی هم روبرو شده بود، هم در میان بروبچههای تلویزیون و هم توی مردم.»
مرگ بر اثر شایعه
از همان آغاز کار اما رقابت ها و حسادت ها به ساختن شایعاتی منجر شد که اگر هم حقیقت میداشت، امروز کسی را عیبی بر آن متصور نیست. گو این که فریدون حرفهای فروغ را آویزه گوش کرده و به دنبال «سعادت های زود یابِ گول زننده» نبود و در پی یافتن «سعادتی دیریاب مانند هنر و سینما» بود، اما به خوبی میدانست که این شایعات چه بلاها که می توانند بر سر آدمی بیاورند:«دربارهی فروغ هم این حرف ها بود. او را تا حد یک زن هرزه پائین آوردند، در حالی که من هیچ زنی را به سادگیِ روح و صفا و فروتنی فروغ ندیدم. فروغ در تصاددف اتومبیل نمرد. بلکه شایعات مردم او را کشت. همین مردم امروز خیلی دوست دارند که با شایعات مرا بکشند.»
فروغ را هم در آغاز کار جامعه روشنفکری پس می زد. اما چند سالی که گذشت و شاید مرگ زودرس، سرانجام او را به یکی از سرآمدان روشنفکری ایرانی بدل ساخت. در مورد فریدون اما گویا ماجرا تا پیش از قتل و حتی تا مدتی پس از آن به درازا کشید. میرزا آقا عسگری (مانی) نویسنده ی کتاب "خنیاگر در خون" علت برخورد اینگونهای روشنفکران را در یک نوع نگاه ایدئولوژیک میبیند:«مسئله بر سر این است که نگاه ایدئولوژیک، فرق نمیکند که دینی باشد یا کمونیستی و آسمانی یا زمینی، نوعی بستهبندی فکری است که در این بستهبندی خیلی چیزها جا نمیگیرند، از جمله چیزهایی که خودی نیستند. نه تنها جا نمیگیرند و آنها را باید کنار گذاشت، بلکه نگاه ایدئولوژیک سعی میکند آنها را از بین ببرد، رسوا کند یا بزند. اگر متمدنانه برخورد کنند، با ابزاری مانند کلمه یا هرچیز دیگری مخالفین خود را "رویزیونیست"، "خائن"، "برگشته" و یا "واداده" مینامند، اگر دستشان بر شمشیر باشد، آن مخالف را میزنند.»
جامعه روشنفکری بدون فریدون
ایرج جنتی عطائی، ضمن آن که منکر هر نوع روند روشنفکری در ایران است، جامعه مرد سالار ایران را اصولا پذیرای چنین هنرمندی نمی بیند: «من نمیدانم جامعهی روشنفکری ایران یعنی چه؟! چون من معتقدم که ایران به دلیل نداشتن جریان روشنفکری، هرگز جامعهی روشنفکری هم نداشته. به گمان من عدم پذیرش فریدون فرخزاد دلایل مختلف داشت: این تصور که مردی با آن قامت و قواره، با حرکتهای موزون با ملودی دیده بشود و آن شیوهی حرف زدن و آن حضوری که با مردسالاری مطلق جامعه منافات دارد، طبیعی است که پسزننده بود. از آن گذشته، خود آن نوع موسیقی در جامعهی ما، همیشه توسط اقشار مختلفی از جامعه، به عنوان مطرب و از این دست نامگذاریها بازپس زده میشد.»
پوران فرخزاد نیز از یک جامعه شبه روشنفکری سخن می گوید:«ما این جا آدم هایی داشتیم که خودشان را روشنفکر میدانستند، اما شبه روشنفکر بودند و برای خودشان قلعهای درست کرده بودند که کسی را به آن راه نمیدادند. فریدون یک چیز نو بود. حرفهای نو میزد. با سواد بود. بیشتر آدمهای هنری آن زمان سواد و فرهنگ لازم را نداشتند. بنابراین فریدون برایشان غیر قابل تحمل بود. من در شب افتتاح اولین فیلمش آن جا بودم. برق ها را خاموش کردند، میکروفن را خراب کردند، هو کردند، چاقو پشت در تئاتر کشیدند، به مرگ تهدیدش کردند. من نمیدانم چرا این عقدههای دیرینه را سر فریدون خالی می کردند. سر فروغ هم خالی کردند. آن ها باید صد سال دیگر به دنیا می آمدند. زود آمده بودند.»
شناخت فریدون پس از خنیاگر در خون
میرزاآقا عسگری (مانی) نخستین کسی بود که چند سالی پس از قتل فریدون فرخزاد به فکر انتشار کتابی درباره ی او افتاد. کتابی که مردم را با وجوه گوناگون شخصیت او آشنا میسازد. او اما در آغاز با مشکلات بسیار روبرو بود. کسی به تقاضایش برای دادن اطلاعات، پاسخی نمی داد. اما آیا امروز هم مردم پرسش او را بی پاسخ خواهند گذاشت؟ « من ادعایی ندارم و خودم هم اصلاً باور نمیکردم که این کتاب با این استقبال روبرو شود. چرا که هنگامی که پژوهش و تدوین این کتاب را آغاز کردم، فکر میکردم دارم ادای دینی میکنم به هنرمندی که نه او را از نزدیک دیده بودم، و نه رابطهای با او داشتم. من فکر کردم کشتن فریدون فرخزاد همانند کشتن خود من یا هرکس دیگری است. بنابراین سوای این که او چه کسی بوده و چه میاندیشیده است، این وظیفهی من انسانِ در تبعید است، در جایگاه یک شاعر، که از یک هنرمند و یک شاعر تجلیل کنم. وقتی که این کتاب منتشر شد، چند ماهی که از انتشارش گذشت و با پیشباز فراوانی روبرو شد، به ناگهان موجی از هواخواهی و طرفداری از این شخصیت ادبی و فرهنگی در رسانهها به راه افتاد که تا به اکنون ادامه دارد و خوشبختانه هر سال افزایش چشمگیری دارد.»
مراسمی که ناانسانی برگزار شد
فریدون اما سال ها پیش از مرگ به فکر "تولدی دیگر" افتاده بود. از سال ۱۳۵۰ مراسم جایزه ی فروغ را برگزار کرد. نه تنها شاعران نام یافته که شاعران جوان نیز از این جایزه سهمی داشتند. در کنار احمد شاملو، جایزه ای هم به سیروس مشفقی تعلق گرفت و اسماعیل خوئی همزمان جایزه ی فروغ را با سه جوان شاعر دیگر دریافت کرد. در سال های پایانی اما کم کم تب و تاب انقلابی جامعه را فرا گرفته بود. از آن جمعیت انبوه شرکت کننده در شب مراسم دیگر خبری نبود. گویا فروغ هم دیگر رنگ باخته بود. همان کسی که در انتظار بود تا کسی بیاید و نان و پپسی کولا را قسمت کند. سید علی صالحی، شاعری که حالا دیگر برای همه نام آشناست درباره آخرین شب این مراسم می نویسد: «شب اعطای جایزه به یک انسان، چه ناانسانی برگزار شد. از میکروفون خبری نبود. صدای محتضر من در یک اتاق خلوت و خاموش که حتی یک صندلی هم در آن نبود به گوش کسی نمی رسید. تک و توکی دانشجو آمده بودند که اجبارا روی زمین اطراق کردند. گریهام گرفته بود. فریدون فرخزاد هم پنهانی اشک میریخت. و هر دو برای فروغ می گریستیم.»
«تابستان/ پرستوی تشنه ای بود/ که سراب ها او را کشتند/
پائیز/فصل غم انگیز کتابی بود/ که من آن را تا به آخر خواندم/
اینک اما/ یا از این گستره بیخون باید گذشت/ و سراغ داس های تنبل را گرفت/
یا دستکش سیاه به دست کرد/ و زمستان را/ قدری گرما ارزانی داشت/»
صدایی متفاوت
ایرج جنتی عطائی، از صدائی میگوید که با دیگر خوانندگان تفاوت داشت. ترانه هائی که کسی به او سفارش نداده بود و فقط ویژه ی فرخزاد سروده می شد: « ترانههایی را که (برای فریدون فرخزاد) میساختم، مثل "شرقی غمگین"، "لبریزم"، "از من نخواه عاشق بشم"، "آداجیو"، "عشق من"، "همپیمان" هیچکدام سفارشی نبودند "شرقی غمگین" را که من اصلاً روی یک ملودی یونانی نوشتم. اما طبیعی است که تواناییها چه در صدا، چه در اجرا، چه در شخصیت و چه در روی صحنه بودن را در گزیدن واژگان، سوژه و ساختار کلی ترانه در نظر میگرفتم.»
انقلاب که شد، فریدون هم حساب کار خود را کرد. او هم میدانست دیگر به عنوان یک هنرمند و شاعر جائی در آن مملکت ندارد. کت و شلوار و پاپیون را به کناری نهاد و لباس پاسداری بر تن کرد. آخرین دیدار با پوران بود همراه با سیلی از اشک که بر چهره هر دو جاری بود. پس از آن گریز و گریز تا به آلمان رسید. در برونمرز اما باز هم فریدون همچنان به کار خود ادامه داد. مثل همیشه رک و راست حرف هایش را بدون هیچ ملاحظه ای می زد:
برای ملتم می ایستم. سینه ام را سپر می کنم.
در مقابل مذهب، ملیت رو قرار می دیم.
در مقابل الله اکبر، زنده باد ایران رو می ذاریم.
در مقابل عاشورا و تاسوعا، عید نوروز رو می ذاریم.
یک روزی ملت ما آزاد میشه و این روز زیاد دور نیست!
ویکتور خارا و فریدون فرخزاد
مانی فریدون فرخزاد را از بسیاری جهات با ویکتور خارا شاعر مردمگرا و هنرمند انقلابی شیلیائی همسان می داند:« آنها هر دو آوازخوان بودند و هر دو آواز آزادی و روشنایی میخواندند. یکی مانند ویکتور خارا در کوران تحولات سیاسی و در میدانهای بزرگ حزبی میخواند و مینواخت و حرف طبقهی کارگر یا زحمتکشان را بیان میکرد، دیگری حرف امروز را با سخن دیروز حافظ و خیام درهم آمیخته بود و در میدانی بسیار وسیعتر از تلویزیون و رادیویی که در زمان گذشته در اختیار داشت، همین کار را میکرد.»
فکر آزادی اما او را از کار باز نمی داشت. برای چاپ آخرین دفتر شعرش که مولوی وار نگاشته شده بود به لس آنجلس رفت. از محیط آن جا اما آنچنان دلزده شد که گفت: «لس آنجلس خود شعبه ای بود از فجیعترین جوامع بشری. هزاران بار کثیف تر بودند از پاسدارانی که از روی فقر یا جهالت و یا عدم وجود فرهنگ به میلیونها مردم ایران در داخل کشورم ظلمها میکردند.»
همجنسگرایی برابر با گناه!
مانی سال ها پس از مرگ او برای شرکت در مراسمی که در آمریکا برایش گذاشته بودند به آن دیار سفر میکند. او همچنان از نفرت برخی به خاطر شایعهی همجنسگرا بودن فریدون میگوید:«در آن جا با چند تن از بازیگران سریال های ارزان تلویزیون در زمان قبل از انقلاب، دیدار داشتم. آنها هنوز هم با نفرت از فریدون فرخزاد سخن میگفتند. یکی از آنها به من گفت که، این آدم همجنسگرا بوده. خیلیهای دیگر، کسانی که هنوز هم در رسانهها حضور دارند، با من تماس گرفتند، میگفتند چرا این آدم را بزرگ کردی. گفتم، اتفاقاً من او را بزرگ نکردم، او بزرگ بوده، من فقط توانستم بخشی از شخصیت او را عیان کنم و آن تکبعدی بودن شخصیت او را از نگاه شما، در هم بشکنم و نشان بدهم که او یک شخصیت چندبعدی داشته است. او یک انسان روشناندیش بود، جلوتر از زمان خودش بود، رقیب ناخواستهای بود برای بسیارانی. چون آمده بود و جای وسیعی را در رسانههای ایران از آنِ خودش کرده بود.»
مرگی بدون تسلیت
ستار نیز علت پذیرفته نشدن فریدون فرخزاد در جامعه روشنفکری ایران و طرد او از سوی برخی از دست اندرکاران رسانهای را همان حسادت میداند:« در یک کلمه: حسادت! حتی من یادم هست که وقتی فوت کرد، یکی از کسانی که در تلویزیون شومن بود، حتی تسلیت هم نگفت، به عنوان یک انسان. بالاخره مرگ حق است، ولی مرگ به این فجیعی که بیایند او را بکشند و چند روز در خانهاش بیافتد، واقعاً تعجبآور بود.»
او همچنان در فکر آزادی بود که هفتهای پیش از مرگ به سراغ دلارام کشمیری، دوست و همسایه قدیمی رفت. دلارام می گوید:«خیلی جالب بود که وقتی وارد منزل من شد، گفت که دلش حلوا میخواهد. من هم برایش حلوا درست کردم که خورد و خیلی خوشش آمد. ولی یک هفتهی بعدش که آلمان گرمای خیلی وحشتناکی داشت، قرار بود همدیگر را ببینیم. فریدون در حال برنامه ریزی برای نوروز بود.»
یک هفته بعد اما دیگر فریدونی در کار نبود. دلارام به در خانه اش می رود:« من چند بار تلفن زدم، جواب تلفن را نداد. مجبور شدم به در خانهاش بروم. هرچه صدا کردم، صدایی نشنیدم، بعد از دریچهای که نامهها را توی آپارتمان میاندازند، نگاه کردم و دیدم که تلویزیونش روشن است، چراغها روشن است، سگها به شدت پارس میکنند. سگها را من میشناختم، سعی کردم با آنها حرف بزنم. اما یکی از سگهایش که اسمش "بلکی" بود و مرا میشناخت، در جواب من دندان نشان میداد. فکر کردم که رفته پیادهروی. نامهای به داخل آپارتمان انداختم که: فریدون جان، آمدم نبودی، با من تماس بگیر! اما متأسفانه بعد از دو روز، ساعت هشت صبح پلیس به من تلفن کرد که چندتا سئوال از شما داریم. البته یکی از خبرنگارهای آلمان هم در آنجا بود. او به من تلفن کرد و گفت که چنین اتفاقی افتاده است که اصلاً برایم قابل تصور نبود.»
جسد فریدون را دندانپزشک ایرانی او شناسائی کرد. گویا چیز زیادی از او برای شناخته شدن باقی نمانده بود.
آشفته و مغشوش/ بدرقه ام می کنند/ کبوترهای مقتول/ هم اینک قدم در راه نهاده ام/ تا دست و پای واژگانم را/ از بند و زنجیر رهائی بخشم/
رد پای عشق
می گویند راه عاشقان هیچگاه پایانی ندارد. فریدون فرخزاد نیز عاشق بود و این عشق را در آخرین دفتر شعرش "در نهایت جمله آغاز است عشق" نیز به روشنی بیان کرد:
از سخن چون عشق می ماند زما/ پس رها کن خویشتن را در صدا/
چون صدا عشق است و پرواز است عشق/ در نهایت جمله آغاز است عشق/
حالا که هفتاد و پنجمین سالروز تولد او را پشت سر می گذاریم، اغلب از هنرمندی دوست داشتنی و استثنائی سخن به میان می آورند. دلارام می گوید:« فریدون آدمی بود که مردم واقعاً دوستش داشتند. هر برنامهای که میگذاشت، در آن یک دانه صندلی خالی پیدا نمیکردید. با این که روی صحنه اذیت میکرد، شوخی هم میکرد، عدهای هم میخواستند با او همدهنی کنند، رویش را کم کنند و جوابی به او میدادند، اما در نهایت فریدون خدای صحنه بود. واقعاً خدای صحنه بود! و هیچکس نمیتواند کار او را انجام بدهد.»
ایرج جنتی عطائی، آنقدر برای او ارزش قائل است که آخرین تئاترش را به او تقدیم می کند:« من دوست دارم که از دور، اجرای نمایش "یک رؤیای خصوصی" را به عنوان کارگردان و نویسندهاش، پیشکش کنم به خاطره و لبخند جاودانیاد فریدون فرخزاد که یکی از تبعیدیهای هنر ما بود (چون این نمایش راجع به تبعید است). او در پناهگاهش، در تبعیدگاهش چنان خونآلوده و بیرحمانه خاموش شد. این پیشکش را از ته دل و جان انجام میدهم.»
ترانه هایش نیز این جا و آن جا با عنوان ترانه های به یاد ماندنی بازخوانی می شود. شرقی غمگینش را حسین منصوری همراه با خواننده ی جوان گروه ایندو با تنظیمی جدید بازخوانده اند.
حرف آخر را از زبان فریدون بشنویم که می گوید:«باشد که روزگار ظلم بسر آید و آفتاب برآید و حقیقت در چهره ی مردم بدرخشد و عشق آن سپیده دمی گردد که به سوی آن گام برمی داریم. من با عشق به دنیا آمدهام، با عشق زندگی کردهام، و با عشق هم از دنیا میروم تا آن چیزی که از من باقی میماند فقط عشق باشد.»
تبلیغات