همه آدمها در واقع قصهگو هستند. عده کمی قصهها را مینویسند و داستانسرا میشوند. عدهای در روایتگری مهارت دارند؛ شنیدهها و دیدهها را پر و بال میدهند و یا چیزی را که خود در ذهن خلق کردهاند، برای دیگران بازمیگویند. بسیاری از مردم اما داستانهایی را که در طی روز در ذهنِ خویش ساختهاند، هیچگاه بر زبان نمیآورند.
ما داستان میسازیم تا خود و جهان خود را بهتر بشناسیم. انسان از کودکی یاد میگیرد که در فهم جهانِ پیرامون خویش داستانسرایی کند. داستانهایی را هم که از دیگران میشنود، به کمک میگیرد تا جهان و کار جهان را از خلال ذهنِ داستانپرداز بازنگرد. میتوان گفت آنکه بیشتر داستان شنیده و یا خوانده باشد، ذهنِ فعالتری در داستانپردازی دارد. آنکس که در داستانسرایی تنها به ذهنِ خویش و نه تجربه دیگران اتکا دارد، طبیعیست در دنیای کوچکتری ذهنش به پرواز درمیآید.
موضوع بسیار ساده به جریان میافتد. اتفاق و حادثهای پیش میآید و این آن چیزی نیست که در انتظار آن بودیم. ذهن در برابر آن عکسالعمل نشان میدهد و میکوشد حادثه را به شکلی با آنچه که خود انتظار دارد هماهنگ سازد. در این راستا با توجه به شخصیتِ آدمی، گاه درام و گاه نیز طنز از آن ساخته میشود. دانش ما بر موضوع در رابطه با رخداد، موقعیتی فراهم میآورد تا بتوانیم در رابطه با دیگران آن را بازگوییم. به بیانی دیگر؛ داستانی را که در ذهن پروراندهایم برای دیگران روایت میکنیم. روایت ما میتواند به شکلی هشدار باشد و یا زنگِ خطری که مبادا... میتواند مایه تفریح گردد و یا به شکلی طبیعی بازگو شود. و در این میان چه بسیار قصهها که هیچگاه بر زبان جاری نمیگردند.
ذهن قصهپرداز اما در هر حادثهای نشانهای مییابد تا به گذشتهها بازگردد، نمادها را جستوجو کند و در تطبیق دیروز و امروز تعبیری نو ارایه دارد. توجه به دلبستگیهای فردی و جمعی میتواند روایت را رنگینتر کند.
دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید
پس میتوان گفت که انسان حیوانی است قصهپرداز. او داستان میسازد تا خود را بازیابد و به هویتی تبدیل گردد. رؤیاهای انسان همانا قصههای او هستند که از کودکی تا مرگ همراهیاش میکنند. مرگ انسان نقطهی پایانی میگذارد بر قصهپردازی او.
رمان «گربههای پرنده» اثر احمد خلفانی به همین قصهپردازیهای انسان بازمیگردد. به جهانی که هر یک از شخصیتهای آن به موازات زندگی بیرونی خویش، زندگی دیگری را نیز در ذهن برای خود تدارک میبیند. موضوع از آنجا آغاز میشود که راوی پس از جدایی از همسرش به شهری دیگر میکوچد، اتاقی در یک آپارتمان اجاره میکند و آنجا ساکن میشود. راوی دختری نیز دارد که سالهاست با او رابطهای ندارد. دختر پس از جدایی از همسر نخست خویش با مردی اهل بلغارستان ازدواج کرده و در آنجا ساکن است. راوی از آنجا که در موضوع جدایی از همسر تمامی دوستانش طرف زنش را گرفته بودند، با همه قطع رابطه کرده است.
در نخستین روز سکونت در این آپارتمان راوی بر دیوار هر طبقه از این ساختمان ششطبقه پوستر گربه سفیدی را بر دیوار میبیند. بعد از همسایه خویش، یوزف بادن که گویا شاعر است و کتاب شعری نیز منتشر کرده، میشنود که این گربه لیلا نام داشت و صاحب آن خانم هابل بوده است. گربه روزی گُم میشود و خانم هابل این پوسترها را پخش میکند به این امید که پیدا شود. گربه پیدا نمیشود ولی پوسترها بر دیوار میمانند.
خانم هابل درست در آپارتمانی زندگی میکند که در طبقه پایین آن آقای بادن ساکن است. بادن سالها پیش هرازگاه به طبقه بالا میرفت، در خانه خانم هابل را میزد که چرا سروصدا میکند. بعد اما روشن میشود که آقای بادن از یک گوش کر است و در واقع صداهایی در ذهنش خانه کردهاند و او فکر میکند که از طبقه بالا باید باشد. این اعتراضها اما باعث شد تا خانم هابل از دامنه ارتباطهای خویش بکاهد و در انزوا زندگی کند.
در طبقه بالای راوی نیز زنی اهل رومانی زندگی میکند که لانا نام دارد. راوی اما هیچگاه موفق به دیدار او نمیشود. چندبار برای آشنایی به سراغش میرود اما در به رویش گشوده نمیشود، اگرچه فکر میکند که لانا باید در خانه باشد. او به روشنی صدای لانا را میشنود و به ترانههایی که میخواند گوش میسپارد. حتا صدای صحبت او را گاه با مردی میشنود. این صداها آنچنان آشکار هستند که پنداری در حضور راوی بر زبان رانده میشوند.
یوزف بادن اما معلوم میشود که هیچگاه کتاب شعری منتشر نکرده است ولی معتقد است؛ «تنها حقیقت همان شعر است. یعنی تنها جایی که آرزو داشتم در آن مأوا گزینم.» او که آدمیست کتابخوان و اهل مطالعه، سالها پیش مجموعه جستارهای در مورد «دیوارهای درونی و بیرونی» آماده کرده بود و قصد داشت آن را با عنوان «عبور از مرز» منتشر کند ولی موفق نمیشود.
دیوار و تنهایی در کنار جهان درون و جهان بیرون محورهای اصلی رمان هستند. هر یک از شخصیتها در تنهایی خویش به شکلی محبوس در اتاقهایی هستند که دیوارهای آن باعث شده تا با دیگران رابطهای نداشته باشند. در همین تنهاییست که هر یک در ذهن خویش دنیایی دیگر پیرامون خود و همسایهها میآفریند و با همین پندارها به زندگی خویش ادامه میدهد.
یوزف بادن اگرچه بیشتر اوقات در اتاق خویش به سر میبرد ولی ذهنش در جهان به پرواز است و خلاف خانم هابل که هم خود و هم ذهنش به همان اتاق محدود است، با خواندن کتاب دنیای رنگینتری در ذهن برای خویش میسازد.
آقای بادن این ساختمان را بارها به برج بابل تشبیه میکند. در سفر پیدایش از تورات آمده است که تا پیش از توفان بزرگ همه مردم به یک زبان سخن میگفتند. پس از توفان مردم در گریز از پراکندگی، با سکونت در بابل کوشیدند شهری بنا کنند و در آن برجی بنا سازند که سرش به آسمان بساید. خداوند در پیشگیری از این کار، زبانهایشان را مختلف گرداند تا حرف یکدیگر نفهمند و پراکنده از هم زندگی کنند.
ساکنان آپارتمان نیز زبان هم را نمیفهمند و این خود یکی از عوامل تنهاییست. زبان که نباشد، رابطهها سست میشوند. مرد مجارستانی ساکن آپارتمان که زمانی استاد اسپرانتو بود، حال زبان به کام نمیچرخاند و از هر رابطهای دوری میگزیند. راوی نیز که زبان لانا را نمیفهمد، در ذهن از زبان او برای خویش زبانی دیگر میسازد و همچون عاشقی بیقرار به سخنان معشوق گوش میسپارد و از آن غرق لذت میشود. او حتا به استوره «دایدالوس» فکر میکند و فرار او به همراه پسرش «ایکاروس» از زندان «مینوس» در «کرت». آیا او نیز خواهد توانست در آگاهی، از این زندان رها شود؟ وقتی با بادن از گفتگوهای شبانه خویش با لانا میگوید، بادن پاسخ میدهد؛ صداهایی که میشنویم در واقع صداهای واقعی نیستند و از روبرت شومان مثال میآورد که «او نیز صداها را خیلی جدی گرفته بود... شما نمیتوانید با این صداهای غریبه کاری بکنید. به خاک سیاه خواهید نشست... باید حواستان را جمع کنید.» بادن تأکید میکند که دیوارها نازک نیستند، این فکر ماست که از دیوارها عبور میکند.
به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید
در همین رابطه است که آقای بادن «زبان را چیزی شگفت و در عینحال خطرناک» میداند. برای او زبان چیزی نیست جز «ابزار کار برای توصیف زندگی و محیط.» به نظر او انسان را گریزی از زبان نیست. میگوید رمبوی شاعر میخواست از زبان بگریزد و در همین رابطه به آفریقا کوچید، اما «آفریقای من اینجاست...هیچ کار دیگری ندارم جز اندیشیدن به همین سؤالها...». او در تنهایی خویش مُدام به خانم هابل و گربه او فکر کرده است. آقای بوگن نیز که این خانهها را اجاره داده، در همین رابطه میگوید؛ آدمها در این آپارتمان «هر یک به سبک و سیاق خود در آن زندگی میکنند... اما هر یک به زبان خودش... آنهایی که همیشه وطن را در خود حمل میکنند و مابقی همچون یوزف بادن ... بیریشه... خوب میدانند ریشههایشان خشک شده و مرده است.»
راوی در سخنان بادن خود را مییابد. پنداری همذات اوست. «او که حرف میزد من غرق در جهان موازی خودم به چیزهای مختلفی فکر میکردم.» در یادداشتهایی نیز که از آقای بادن دارد، ذهن خود را در آنها مییابد.
در این آپارتمان گویی هر کس چیزی را گُم کرده است، همانطور که آن مرد مجاری زبان اسپرانتو را گُم کرده. بقیه نیز دنبال خاطرات خود هستند و گذشته خویش را در ذهن میجویند. به قول صاحبخانه، این ساختمان نماد جهان است، جهانی که انسانها نمیتوانند خود و جایگاه خویش را در آن بیابند. و به راستی نیز در این ساختمان هر کس در تنهایی خویش در آن جهان موازی زندگی میکند که در ذهن ساخته است.
راوی با پشت سر گذاشتن چنین تجربهای احساس میکند باید بنشیند و رمانی بنویسد که شخصیتهای آن ساکنان این ساختمان هستند. موضوع را که با آقای بادن در میان میگذارد، با تشویق او روبرو میشود، با این توضیح که «بنویسید، ولی شما در مورد این ارواح ازهم جداافتاده میخواهید چه داستانی بنویسید؟ مطمئن باشید بیانسجام خواهد بود. هر کسی برای خودش جویبار حقیریست که به جایی نمیرسد. ... هرکسی وارد سوراخ موش خودش میشود و با آتوآشغالهای خودش درگیر است. در این مورد هیچ رمانی نمیشود نوشت. همهچیز ازهم میپاشد. نویسنده سعی میکند این خردهپارهها را جمعوجور کند، آنها را بههم جوش بزند، به یک مجموعه ازهمپاشیده از نو شکلی بدهد. فقط در این حالت است که احساس میکند از میان خرابههای بابل برخاسته است، یک تلاش جدید.»
در همین رابطههاست که آقای بادن اعتراف میکند او گربه خانم هابل را به رودخانه راین انداخته تا از شرش رها شود. این گربه بیآنکه دیده شود، در سراسر رمان حضوری ملموس دارد. خانم هابل نیز روز پیش از مرگ منکر واقعیت همه حرفهایی میشود که راوی از زبان او در باره آقای بادن شنیده است. آیا راوی خواهد توانست این مجموعه زهمپاشیده را به «شکلی نو» در رمانی سامان دهد؟ ذهن او اما سراسر پرسش است و در میان این پرسشها، گربه خانم هابل «در دریایی ناشناخته، به شنایش ادامه میدهد و به هیچ جا نمیرسد.».
رمان «گربههای پرنده» در فضایی آفریده شده که بیگانگی، هراس، عدم اطمینان، ناگزیری و بیمعنایی در آن موج میزند و این موقعیتیست که در آثار کافکا نیز به فراوانی دیده میشود. رمان در همین فضا، در موقعیت تعلیق و همهچیز در پرده ابهام شروع میشود و در همین فضاها نیز پایان مییابد.
این رمان را نشر مهری در لندن منتشر کرده است.
* مطالب منتشر شده در صفحه "دیدگاه" الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.