پدری با دستهای پر
۱۳۸۶ شهریور ۲, جمعهدویچهوله: پدرت را در اعدامهای ۶۷ از دست دادی. میتوانی بگویی آن زمان چند ساله بودی؟
سین: از زندگی من ۴ ماه و ۸ روز گذشته بود که بابا رفت زندان و دو سال بعد اعدام شد.
خبر اعدام پدرت را چگونه شنیدی؟
خب این سوال خیلی سختی است. ما همیشه خاطراتی از گذشته داریم، که بسیاری از آنها واقعیت ندارند و ساختهی ذهن خودمان است. خیلیها هم واقعیت دارند، اما ما از حضورشان خبر نداریم. من در کودکی زندگی عجیبی داشتم. یادم نیست از چهکسی فهمیدم و چهوقت به من گفته شد که پدرم اعدام شده است.
در واقع از وقتی که خودآگاهت تو را یاری میکند، میدانستی که پدر در کنارت نیست.
دقیقاً یعنی از وقتی که تو فهمیدی آدمی، دو دست و دو پا داری، متوجه شدی یک جای کار میلنگد. بعدها به شکلهای مختلف چگونگی ماجرا را فهمیدم، که یادم نمیآید. اما همین حالا هم تو باید شک کنی، چون همچنان حقیقت پیدا نشدهاست.
گفتی زندگی عجیبی داشتی، میتوانی این را توضیح دهی؟
آخر تابستان بود. من میخواستم برم کلاس اول دبستان. تازه داشتم میفهمیدم، خانواده من یک نفر به اسم پدر کم دارد. کسی که با دستهای پر از خوراکی به خانه بیاید، با من بازی کند و مرا به پارک ببرد و سوار چرخ و فلک کند. همان وقت بود، که مادرم ازدواج کرد. با مردی که رفیق پدرم بود. ما به او میگفتیم عمو. حالا باید خودمان را عادت میدادیم که بگوییم بابا. درگیری بزرگی بود. با عقل آن زمان من نمیشد فهمیدکه چطور عمو میشود بابا؟ داشتم عادت میکردم کلمه بابا تو دهنم بچرخد، که صاحب خواهر شدم. او از اولین کلمههایی که گفت، بابا بود. حالا من حضور واقعی دختر و پدری را در کنارم میدیدم که حقیقت داشت. دیگر دلم نمیخواست به پدرخواندهام بگویم بابا. هنوز بعد از ۱۵، ۱۶ سال با این موضوع درگیرم. چون حضور طبیعی را نمیتوانم منکر باشم. تمام نوستالژی کودکی من در نوسان است.
یعنی خودت را از برخوردهای پدرانهی او محروم حس میکردی؟
آسانترین جواب این است که بگویم: بله. اما نه، من محروم نبودم. آن آدم خیلی ملاحظه میکرد و شاید واقعا همانقدر که همیشه میگفت، مرا دوست داشت. من نمیتوانم بگویم من کمبود داشتم، یا نداشتم. چون اصلا این رابطه مصنوعی بود و چیزی کم داشت. به مرور زمان بیشتر تبدیل به یک غم میشد، نه شادی. هر چند من برای حضور پدر خواندهام احترام قائلام. او حرف منرا خوب میفهمد. اما اگر پدرم بود چهگونه میشد؟ این سوال همیشگی است. به من خیلی هم توجه میشد. آدمها همیشه یک چشمشان به من بود، که این توجه زیاد کار را خراب میکرد.
فکر میکنی راهی بود، که پدرت امروز در کنارت باشد؟ حاضر بودی او را به هر قیمتی در کنارت داشتی؟
سوأل سختی است. پدرخوانده من، با خانواده من زندگی میکرده است. در واقع بهنوعی در خانه ما پناهنده بوده است. پدر من قرار بود، خانه را ترک کند و اصلاً به شهر دیگری مهاجرت کند. اما به خاطر پدرخوانده من میرود سر کارش، که خبری را دهد. همان جا هم دستگیر میشود. سپس به خانه ما میآیند و این آدم (پدرخوانده من) را، که تحت تعقیب هم بود، آنجا پیدا میکنند. در نتیجه جرم پدر من چند برابر میشود و بعد بقیه داستان. این سوال همیشه برای من بودهاست. چرا او امروز هست ولی پدر من نه؟ البته این چیزی که گفتم، نتیجهی سالها کنجکاوی من است. من هرگز به حقیقت آن روزها پی نبردم. میدانستم اگر بخواهم مادرم را سوال پیچ کنم، ناراحت میشود.
یعنی پدرخواندهات را مقصر میدانی؟
نمیتوانم بگویم مقصر میدانم. من یاد گرفتم انسانها را با دردها و نقطه ضعفهایشان قبول کنم. گاهی احساس میکنم او گناه بزرگی کرده است. ازدواجش با مادرم و اصراری که دارد، تا نقش پدر خانواده را بازی کند، شاید به خاطر عذاب وجدانش بوده و هست. اما گاهی دیگر فکر میکنم، او هم یک انسان است، و شاید نتوانسته تحمل کند و خواسته جبران کند. جداً نمیدانم چه بگویم. شاید اگر او نبود پدرم آنروز سر کار نمیرفت و الان زنده بود. نمیدانم.
حاضر بودی پدرت به هر چیز تن میداد و اکنون در کنار تو بود؟
خیلی وقت پیش گرفتار بحران روحی بدی بودم. احساس تازهای نسبت به پدرم پیدا کردهبودم، که دست از سرم بر نمیداشت. قبلاً برایم خیلی مقدس بود. البته هنوز هم هست، اما تغییر کردهاست. خیلی جاها سعی میکردم از تمام چیزهایی، که از پدرم شنیدهام تقلید کنم و آنگونه باشم. دلم را خوش میکردم به چند خط نامه و سعی میکردم تقلید کنم. اما آن جملهها خیلی کلی بودند و نمیشد که از آنها تقلید کرد. بهیک مرتبه دچار بحران روحی شدم. با داییام تماس گرفتم. به او گفتم، ببین دایی من احتیاج به مردی دارم که سبیل داشته باشد و فقط به حرفهای من گوش کند. نمیدانم داییام با خودش چگونه فکر کرد. شاید میخواست که من بزرگ شوم. در هر حال به خواستهی من پاسخ مثبت نداد.
چه درخواستی از داییات داشتی؟
بگذار این طور روشن کنم. یادم میآید، آخرین حرفهایی که به داییام میزدم فحشهایی بود که به پدرم میدادم. بعد داییام گوشی را قطع کرد. از همان موقع رابطه من با داییام کم شد. بعدها به من گفت، من حق نداشتم جلوی او به پدرم بیاحترامی کنم. اما آن فحشها بیاحترامی نبود. اگر هم بود، من این حق را به خودم دادم. گاهی فکر میکنم، منرا دوست نداشته و زندگی و حرفهای بودنش برایش خیلی مهمتر بوده است. ما الان که بزرگتر شدیم و وارد یک دنیای حرفهای شدیم، سعی میکنیم، کار حرفهای کنیم، زندگی حرفهای داشته باشیم. وقتی آدم به کاری خیلی حرفهای نگاه میکند و با آن عملی زندگی میکند، واقعاً مشکلات دیگر زندگی را فراموش میکند. مثلاً من سرم را با کار گرم میکنم، تا به چیزهای دیگر فکر نکنم. شاید بابا هم اینقدر سرش با چیزهای دیگر گرم بود، که منرا فراموش کرده بود. او حتماً انتخاب کرده بود. من به او آرمانش، شرافت و صداقتش و به وجودش ایمان دارم. با وجود اینکه حرف سختیاست، اما شاید واقعاً پدرم میدانست که دارد چه میکند و خودش این را انتخاب کردهبود. من چون دخترش هستم، باید عواقب انتخاب او را بهدوش بکشم و احترام بگذارم. فقط همین.
میتوانی تصویری از حضور پدر در کنارت داشتهباشی؟ فکر میکنی اگر او امروز بود، روابط شما چگونه میبود؟
بچه که بودم، خالهام میگفت، بزرگ که شدم چیزی را به من میدهد. حدود ۲سال پیش، بالاخره به من یک کاست نوار داد. گفت برو گوش کن، اما وقتی که مادرت در کنارت نباشد. روی کاست نوشته بود "معین"... خندهام گرفتهبود. به خالهام گفتم، داری سربهسرم میگذاری. اما او اصرار داشت که در تنهایی به این نوار گوش کنم. آنزمان ما هنوز در خانهای که پدرم هم زمانی در آن بود، زندگی میکردیم. در پایین خانه، کارگاه چاپ پدرم بود، که حالا کارگاه نقاشی من شدهبود. رفتم آنجا و نوار را گذاشتم. صدای مردی بود که داشت قربانصدقه بچهاش میرفت. صدای زن و مرد و کودک جاهایی با هم در میآمیخت. همه نشان از یک خانواده خوشبخت داشت. خانوادهای که خانوادهی من بود. برادرم عشوهگری میکرد و خانواده من قربان صدقهاش میرفتند. آن زمان من در شکم مادرم بودم. اما میدانی چیست. در آن لحظات هیچ اسمی از من نبود. میتوانم اعتراف کنم که در آن لحظه دلم میخواست برادرم را گاز بگیرم. و به او بگویم "کوفتت بشه" . اما برای من هیچ درکی وجود ندارد و شاید به همین دلیل زیبا میشود، مقدس میشود و حالتی پاک و عجیب غریب به خود میگیرد.
یعنی پدر برایت بیشتر حالتی اسطورهای پیدا میکند و یک قهرمان میشود تا پدری زمینی؟
دقیقاً. تبدیل به یک قهرمان ذهنی میشود، که هر از چند گاهی نیازت مثل یک دمل چرکی میترکد و از درونش عفونت و خونابه بیرون میزند. این درست همان لحظهای است، که قهرمان به ضد قهرمان تبدیل میشود و تو داری فحش میدهی و انکار میکنی. بعد میبینی، روز همان روز است و چیزی تغییر نکرده، دوباره به همان حالت قبلت برمیگردی. چراکه تو هیچ چیز زمینی، هیچ خاطرهای که بتوانی برای دیگران تعریف کنی نداری. در نتیجه او تبدیل به یک اسطوره ذهنی میشود و اصلاً از حالت پدر بودن در میآید. تو با این اسطورهات یک عشقبازی بسیار صادقانه و عاشقانه داری که محال است تکرار شود. شاید زیبایی اش هم در همین است. یکبار بچهتر که بودم، مادرم به من گفت: «اینقدر منتظر نباش تا او برگردد. او اگر الان بود، یا گوشه دیوانهخانه بود، یا همچنان داشت به همین کارهایش ادامه میداد و یا گوشهی زندان بود.» گاهی با خودم فکر میکنم، اگر پدر برگشته بود و حالت طبیعی نداشت من چه واکنشی نشان میدادم؟ اگر خرد و خاکشیر او را به خانوادهاش تحویل میدادند و ما مجبور بودیم از او یک نگهداری ویژه کنیم و حتی دیگر یادش را هم از ما میگرفتند، باید چه میکردم.
فکر میکنی در شرایطی که گفتی، چه واکنشی از خودت نشان میدادی؟ حاضر بودی تابلویی را که تصویر میکنی، با شرایط امروزت طاق بزنی؟
من الان میتوانم بگویم بله. اما شاید یک ساعت بعد بگویم نه. این حسها لحظه به لحظه در نوسان هستند. بالا و پایین میشوند.
در چه لحظههایی جوابت آری است؟
این لحظهها خیلی زیاد است. من یکی از مشکلاتی که جدیداً فهمیدم دارم، اعصابی درب و داغان، استرس شدید و تپش قلب است. مثلاً همین دیشب تا صبح داشتم از سردردی که سردرد هم نبود، دور خودم میپیچیدم. وقتی دکتر رفتم، بعد از آزمایش، به مادرم گفت: «تو چطور در دورانی که شوهرت زندانی سیاسی بودهاست، به بچهات شیر دادی. خانم تو اصلاً نفهمیدی که چه کار کردی». مادرم سکوت کرده بود. تنها نگاهی به من کرد. همان نگاه برای من کافی بود. اینکه او واقعاً اطلاع نداشته و در شرایط مالی بدی هم بوده و نمیتوانسته کاری غیر از این کند. همین چیزهای کوچکی که اصلا به چشم نمیآید، باعث تمام این بحرانهاست. دکتر میگوید، باید آرامبخش بخوری و خودت باید خودت را آرام کنی. اما اینها هیچ کدام آن روزها را باز نمیگرداند. من ۲ سال شیر شکنجههای پدرم را خوردم. یا مثلاً برادر من کاملاً حضور پدرش را انکار میکند. او حتی سر خاک پدر هم نمیآید. حتی پدرش را، به همسر آیندهاش معرفی نکرده و نمیخواهد هم کند. من دلیلش را میفهمم. او بهحدی به حضور پدر نیاز دارد و او نیست، که دیگر کلاً منکر حضور او شدهاست. او به پدر نیاز داشته، کسی که روزی بیاید و دستش را بگیرد. حتی جایی تو گوشش بزند. اوبه یک کار پدرانه، هر چهقدر کوچک، نیاز داشتهاست. حالا او کلاً منکر شدهاست. نه به خاطر اینکه حضور ندارد، نه بهخاطر اینکه باور ندارد، بلکه به این خاطر، که نیازهایش برآورده نشدهاست.
چه احساسی به خاوران داری؟
اولین باری که به خاوران رفتم، ۱۴ساله بودم. قبل از ازدواج مادرم که من خیلی کوچک بودم و خاوران را به یاد ندارم. بعد از ازدواج مادر هم، به خاطر پدرخواندهام و دلایل امنیتی به خاوران نرفتیم. تا بالاخره پیش آمد. از لحظهای که وارد شدیم، گریه امانم نمیداد. حالا همه چیز بهم ریختهتر شدهبود. قبر پدری در کار نبود. میدانی، خاوران جایی است، که اگر تو دور تا دورش بگردی و آنرا لمس کنی، باز چیزی آنجا کم است. خب سخت است. برای ما آدم مرده همیشه جا داشته با یک سنگ، که نقش شناسنامه را بازی میکردهاست. حالا در خاوران چنین چیزی وجود ندارد و تو باید با تمام احساساتت، تمام رنج سالها، با همهی شنیدهها و حتی رویاهایت، وارد خاوران شوی و به بابا بگویی، ببین! من هنوز هستم. برای من خاوران تنها خاک پدرم نیست. جایی است، که اگر بخواهم دردم را به کسی نشان دهم، او را به خاوران میبرم و برایش سرود خاوران را میخوانم. خاوران آخرین جای دنیا است، که تن پدرم را لمس کرده است. با اینکه هر بار به خودم میگویم نرو، برای چه میروی، اما چیزی مرا به ضرب گدنک از خواب بیدارم میکند و راهی خاوران. نه میتوانم بروم نه نروم. همه چیز به مرور زمان تغییر میکند و من نگران این تغییر هستم. به یکی از دوستانم که او هم درد مرا دارد گفتم، من از ۵۰سالگی خودم میترسم. از اینکه این احساس، آنموقع چگونه خواهد شد؟ میخندیدم و میگفتم اگر یک روز دختر دار بشوم چه؟ چه کار میکنم ؟ در دهسال اخیر من به شدت تغییر کردهام. نسبت به پدرم، خاوران، ردپایی که پدر از خودش گذاشته، همه و همه چیز. امروز زیر پایم خالیاست. من میترسم که در ۵۰سالگیام زیر پایم از این هم خالی تر باشد. خاوران برای ما جاییست که واقعاً هر بهارش یک رنگ است.
فکر میکنی چگونه این درد را میتوان تسکین داد؟ باید چه اتفاقی بیافتد تا تو آرام تر شوی؟
فکر میکنم تا لحظهای که بمیرم آرام نخواهم شد.
آیا مطرح شدن این امر در عرصهی بین المللی، محاکمه عاملان آن و روشن شدن زوایای این اتفاق، میتواند کمکی به اجرای عدالت کند و تو را حتی اندکی به آرامش رساند؟
نه! مگر میتواند پدر منرا زنده کند و او را در حالت عادی کنار من بنشاند؟ نمیتواند؛ اما شاید بتواند کمک کند، پدری در جای دیگری از دنیا، تمام این حرفها را بشنود و شاید دلش برای دخترش بسوزد و به خاطر دخترش یک زندگی عادی کند. آنوقت میتواند برایم تسکین باشد. وقتی انعکاس جهانی این ماجرا بتواند صادقانه و صحیح باشد، تا دیگرانی بتوانند از آن درس بگیرند، راه اشتباه را نروند و راه درست را ادامه دهند. در نتیجه آدمهای دیگری را نجات دهد. اما نمیتواند فقر و بیعدالتی را نجات دهد. نمیتواند غم من و مادرم را نجات دهد. محاکمه عاملان این جنایت، دوای درد من نیست. من به این فکر میکنم که حتی جلاد پدرم، شاید دختری داشته باشد که عاشق پدرش باشد. عشقی که هیچکس نمیتواند منکرش شود. من حاضر نیستم حتی دختر آن جلاد هم حس من را تجربه کند. شاید پدر او پس از آنکه کسی را میکشد، شب دخترش را ناز کند تا بخوابد. من فکر میکنم، جریانی باید محاکمه شود، که بر پایه ارزشهای انسانی نیست و هیچ حرمتی برای انسان قائل نیست. وقتی حیوانی کسی یا حیوانی دیگر را میخورد، نمیتوانی به او بگویی نخور. زیرا او یک حیوان است، نمیفهمد. در این دنیا بسیاری برای حرمت انسانی مبارزه میکنند. اما حیوان این را نمیفهمد. مثل علف هرزیاست که باید کنده شود. من بهخاطر خودم نمیخواهم که آنها محاکمه شوند. به خاطر دنیا میخواهم آنها محاکمه شوند. بهخاطر همه انسانها.
مصاحبهگر: شکوفه منتظری